داستان تلخیست دیدار تا به قیامت
من تو زندگیم روزای پردرد و غم زیاد داشتم ولی هیچ کدوم قابل قیاس با غم از دست دادن مادر نیست ... انگارتازه معنی غم رو میفهمم .. احساس میکنم مثل گل پر برگ و باری بودم که یه دفعه کل وجودمو ازم گرفتن و شدم یه قلمه کوچیک و بی پناه نه در دل خاک که در دل توخالی آب
خیلی از ماتمم به کسی نمیگم .. تو مراسم زیاد اشک ریختم ولی به خواهرام میگفتم احساس میکنم اینم یجور حق الناس هست منتقل کردن غم و ناراحتیت به بقیه اونایی که برا همدردی اومدن ..
خودم خیلی زخمی ام ولی به خواهرام دارم امید میدم ..دوباره سبز می شویم ..
جاده پر فراز ما ادامه داره .. مادرم سبکبال دنبال باقی سرنوشتش رفت و ما هنوز هستیم ...