یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

دَری...وَری

خستگی هایم بیش از حد زیاد شده پشت سرشم  زودعصبی شدنهام.. البته بیشتر با همسر.. بخودم قول داده ام با بچه هایم مهربان باشم جز یوقتایی که سر دخترکم داد میزنم که اونم خیلی کم پیش میاد..

پریروز و دیروز یکی از دوستای مجردم مهمانم بود.. با خودم فکر میکردم مجردی چقدر خوبه اونم برا کسی که بی کسه و دست تنها.. یکی از همکارام اومده بود خونمون بچه 9ماهه اش سه برابر پسرکم  وزن داشت میگفت من که از بچه داری چیزی نمیفهمم هر روز شوهرم میبره خونه مادرش .. شیر خودمم دیگه بهش نمیدم و .... ای داد بیداد من چه مکافاتی میکشم و کشیدم با این بچه ها..

همسری هم دیگه مثل سابق نیس اونم  زود عصبی میشه .. از دلتنگیام چشمش پر اشک نمیشه .. دیگه نمیگه منو ببخش که غریبت کردم ..

امروز به تیپم نگاه میکردم..دوران دانشجوییم مانتویی بودم ولی بعدش انقدر از تیکه پرانی های مذکرها متنفر شدم که تصمیم گرفتم چادر بپوشم .. همسری اولش گفت برام مهم نیس چادری باشی یا نه .. تا بعدها که میگفت موهاتو بیرون بزار و ... حاضر نبودم یه تار موم بیرون باشه هی باهاش مخالفت کردم تا کم کم قورباغه پز شدم برام مهم نیس موهام چجوری باشه یا نباشه.. مهم نیس و ته دلم چیز دیگه ایه!  خیلی چیزای دیگه ای که خواست و میخاد و کاش نمیخاست ..

چقدر بده که حتی اینجا هم راحت نیستم برا نوشتن ..

خ

مهمان

قبل اومدن مهمون اونم یکی از اعضای خونوادم حس خوبی ندارم همینطور که قبل رفتن به پیششون حس خوشحالی ندارم شاید علتش بهم خوردن آرامشم بعد دیدارها باشه.. بعدشه که یادم میوفته چقدر ازشون دورم چجوری از ریشه هام کنده شدم.. بچه هام از محبت نزدیک ترین فامیلاشون محروم هستن و خیلی چیزای دیگه..

حاجی(پدرم) نزدیک دو هفته مهمانمان بود .. با یچه ها بازی میکرد و حالشون خوب بود از حضور پدربزرگ ... هرچند براساس اخلاق خاص خودش حسابی به روش تربیتی ما ایراد میگرفت و مدام با سرزنشاش حالمو میگرفت

تو 9سال دفعه سوم بود که اومده بخونمون .. دفعه اول که اومد دخترکم یکسال و چندماهه بود .. باهاش خوب بازی میکرد و بهش تخمه و..  میداد  ولی بخاطر حساس بودن ریه هاش نمیتونست بوی بخاری نفتی (تیوست) رو تحمل کنه .. میخاست زودتر برگرده که دیگه جمعش کردیم و بخاری برقی گذاشتیم.. دفعه دوم دخترکم دو سال و چندماهه بود و اجازه نمیداد سرشو بقول خودش رو بالشتای خونه ما بزاره .. طوری بهش برخورد که 3روز بیشتر نموند و گفت میترسم بزنمش چیزیش بشه و بعد پشیمونی و .. دیگه با ناراحتی رفت و مدتها من هم ناراحت بودم .. تا امسال که خونمونو عوض کردیم ..

  امروز پرواز داشت به مشهد .. همش میگفت دیگه معلوم نیس راهم به خونتون بیوفته یا نه .. ما دیگه مثل یه برگ خشکیم و ..

چقدر بده مدام تو ذهنت عزیزانتو به خاک بسپاری ....

غم




وقتی پسرک 18ماهه ام رو مهد میزارم و موقع جدا شدن بهم میچسبه و گریه میکنه وجودم سرشار از غم میشه ..

پسرک بینهایت مهربون و خنده روی من ..





حس همسری

داشتم آرشیو وبلاگ یه خانومی رو میخوندم که بعد 20سال زندگی مشترک زن دومی وارد زندگیش شده بود.. نمیدونم چرا با خوندن خاطراتش انگار اون احساس های بد رو داشتم تجربه میکردم..

یاد دیشب افتادم همسرم از لحن بدم شاکی بود .. میگفت از موضع طلبکارانه حرف میزنم... خودم درگیر پسری بودم و آخرای آشپزی رو سپردم بهش و با سه بار توضیح دادن هنوز ملتفت نشده بود چی میگم چون حواسش همزمان به حرفای دختری بود .. منم لحن صدام عوض شده بود..

یاد کادوی گرون قیمت سالگرد ازدواجون افتادم و مراسمی که سوپرایزم کرده بود.. همیشه فکر میکنم خیلی خیلی بیشتر از من با محبت و مهربونه و شاید یه وقتایی از مهربونیش سواستفاده میکنم... نمیدونم..

شرایط بچه داری طوریه که حتی فرصت نمیده لحظه ای پیش هم بشینیم ... و این فکر همیشه باهامه که چحوری میشه هم مادر خوبی بود و به کارا و بچه ها رسید هم همسر خوب و هم برا خودت وقت بزاری..


خودِ الانم

خیلی درگیر دخترک و پسرکم شدم.. خسته و درگیر کار و زندگی.. دلم لک زده برای نوشتن از خودی که به معنای واقعی زیر لگدهای وقایع روزانه، وظایف مادرانه و تنهایی های غربت کمرنگ شده..

باورم نمیشه زمانِ آخرین هایم.. آخرین باری که مرتب باشگاه میرفتم.. آخرین باری که تصمیم داشتم دکترا بخونم... آخرین باری که شب را راحت خوابیدم .. آخرین باری که نماز صبح خواندم.. آخرین باری که کنار همسرم نشستم و آرامش داشتم.. و خیلی چیزای بظاهر کوچیک ولی مهم دیگه

فصل بهار رسیده و یک کوه عظیم از روزهای فوق العاده سخت و استرس زا و خسته کننده رو پشت سر گذاشتم با تحفه بیماری هاشیموتو .. یادگار روزهایی که قاتل سلامتیم شدن.

دلم میخاد بازم بنویسم از احساساتی که در اتاق تاریک دلم تلنبار شدن ..