داشتم کتاب " یادت باشد" رو میخوندم ناخودآگاه یاد خاطره یکی از خواستگاری هام افتادم. کنکور کارشناسی ارشدمو داده بودمو منتظر جوابش بودم. سخت از خواستگارا فراری بودمو هیچ تمایلی به ازدواج نداشتم دوست داشتم مستقل باشم سرکار برم بعد ..
تابستان سال 87 بود و من نزدیک 26 سالم بود.. اطرافیان براشون قابل درک نبود چرا با وجود اونهمه خواستگار ازدواج نمیکنم و زن برادرم گفته بود نکنه مشکلی داره که ازدواج نمیکنه!! و نیازی به توضیح نیست که از نظر روانی تحت چه فشاری بودم.
زنداییم برادر بزرگش روحانی بود و پُست بزرگی هم داشت. برادر دیگه اش هم داشت آخرای درس حوزه رو میخوند و زنداییم گفت اگه متاهل بشه سرپرست کاروان زائران مکه میشه و هرسال باهاش مکه میری و برادر بزرگمم گفته هرجا دانشگاه قبول شدی هیچ مشکلی برا انتقالیت وجود نداره خودش همه کارارو انجام میده. لباس روحانیتم تو دوست داشتی میپوشه و نداشتی هم نمیپوشه! خلاصه یه عکس از داداش جانشم گذاشت تو بغل من و رفت. دفعه بعدی که اومد گفت خواهرام میگن زهرا خانم کاش زودتر جواب بده هروقت باغ میریم (باغ خیلی بزرگی تو روستا داشتن) بیادش میوفتیم ... رفتنی عکسو بهش دادم و گفتم زنداییم پیشت باشه من که هیچ مشکلی با قیافشون ندارم. حاجی (پدرم) خیلی دوست داشت جواب مثبت بدهم و میگفت میترسم بری تو شهر غربت و اونجا دلت پیش کسی گیر کنه و غریب بشی!!! .............
دارم فکر میکنم اگه باهاش ازدواج میکردم کل مسیر زندگیم زیر و رو میشد..
منم خیلی معتقدم که ازدواج با هر فردی باعث میشه مسیر زندگی آدمها تغییر کنه
درسته ولی تغییر داریم تا تغییر ......
دیدی فیلم رو؟
کامل ندیدم. در واقع نیم ساعت اولشو دیدم ولی فیلم جالبیه و حتما ادامه اشو هم خواهم دید. ممنون
هر تصمیم که گرفتیم یا که نگرفتیم قطعا مسیر زندگی را تغییر داده
و قطعا خداوند بهترین ها را برای قرار داده
قسمت را نمی شه ازش فرار کرد
شکر راضیم به رضای خدا
اگه باهاش ازدواج می کردی بدبخت می شدی ،خیلی خوب شد که باهاش ازدواج نکردی
من تو ازدواج الانم شک ندارم و هزار بار عاشق همسرمم
منم گاهی فکرم اینور و اونور می ره