یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

عبور از گردنه دلتنگی ها

روز های کرونایی .. کنسل شدن مسافرت عید ... ندیدن خونوادم بعد گذشت 9ماه و نیم ...

گذشتن و دارن میگذرن ... یه روزایی میخاستم بیام پست بنویسم "چشمهایم، غمگین ترین چشمان جهان است"

دلتنگی هایم بیشتر و بیشتر شدن.. هنوزم شبها بعد خواب بچه ها تا 2 شب و بیشتر، دوست دارم در تنهایی خودم نفس بکشم .. به پدرم و مادرم فکر کنم .. به اینکه اینهمه مدت چگونه  دور از عطر تنشان ماندم .. چگونه محروم از آغوش و گرمای دستشان، نبض خوشبختی و شادیم ضعیف و ضعیف تر شد

اما دیشب که خوب فکر کردم دلتنگی هایم فروکش کرده بود .. انگار این هم یک گردنه بود .. گردنه ای که باید ازش عبور می کردم.. همه سختیای زندگی همینجورین تا نتونی خودتو ازشون رها کنی گرفتارشی .. اسیرشی .. راست گفتن که حال خوب خودتو به هیچ شرایط و هیچ کسی بند نکن..

واقعیت تلخ رو باید سر کشید ... مجبوری که بپذیری.. من متعلق به همین سرزمین کویری ام .. 12 ساله که اینجام .. دیگه خبری از غرور روزهای اولم نیست که من فلان جایی ام .. طبیعت و آب و هوایش و فرهنگش از اینجا بهتر است ......... هرچند آرزوی رهایی دختر و پسرکمو از اینجا دارم  که شاید اونم  یک روز، سیلی سخت روزگار ازم بگیره و  حالیم کنه که هیسسسسس خفه شو .. سرنوشتت آمدن بود ..ماندن بود وماندن  است..

راستی مردن در غربت سخت تر از مردن در کنار عزیزان است؟

از همه جا

یه مدتی که تکی میومدم سرکار چقدر راحت بودم ..همکارم یه خانم 60ساله  است که  خیلی زیاد حرف میزنه.. از 19 سالگی بیوه بوده با یه پسر تنها زندگیشو گذرونده .. 

-- میگه افطار نیما رو آماده کردم و چیدم تو سفره آخه نیما موقع غروب غذا میخوره

--دوتا از عکسای نیما رو گذاشته بودم کنار سفره افطار .. نگاش میگردم انگار  یکی از عکسا داشت گریه میکرد و اشک میریخت

.. پسر 26سالشو تقریبا 7سال پیش کشتن و قاتلش پیدا نشد.. هنوزم این مادر داره  با خاطراتش و خودش! زندگی میکنه

خانم خیلی معتقدیه  و بسیار بسیار آدم خیّر.. از اونایی که قبلنا تیپ سانتال مانتالی داشته و بعد درویش شده ... روابط اجتماعی بسیار بالایی داره و با اکثر پزشکها رابطه بسیار صمییمانه ای داره ..اکثرا ایشونو بعنوان مستجاب الدعوه میشناسن 

ولی خیلی حرف میزنه .. خیلی خیلی زیاد .. تکراری .. و تقریبا روزی نیس که از پسر مرحومش نگه و اشک نریزه

برا من که آدم کم حرفی هستمو دوست دارم وقت اضافی تو ادراه رو به مطالعه و.. صرف کنم خیلی خسته کننده شده !

...........................................................................................

دیشب از دست بچه ها خسته شدم گفتم مردمم بچه دارن ماهم بچه داریم .. عین یه آشغال افتادن وسط زندگیمون ... کره خرای احمق!!!!!!!

فکر کنم وضعم خیلی خراب شده که این حرفا رو زدم! کاش میشد تو ماه حداقل نیم ساعت تک و تنها برا خودم بودم.. الان که ماه رمضونه بشدت کمبود خواب دارم یعنی سرجمع 7 ساعتم نمیخوابم ....... دلم همچنان تنگست دائماً مثل این بنده خدا همکارم یاد خاطراتی که با خونوادم داشتم میوفتم.... خاطرات خوب و خاطرات بد ... مثلاً اینکه وقتی بچه بودم حاجی و مامان زیاد دعواشون میشد و حاجی وحشتناک عصبی میشد میترسیدیم و سریع میرفتیم چاقوها رو جمع میکردیم نکنه حاجی بره سراغ چاقو!! این خاطره مال قبل 7سالگیمه !  البته برعکس خواهرام و شاید برادرام این خاطره برا من فقط یه خاطره هست نه خاطره آزاردهنده!..... زندگی از من آدم پوست کلفتی ساخته....

داشتم قرآن میخوندم (البته مجبورم نیم ساعت بعد اذان صبح که الشن خوابه بخونم والا سایر وقتا تا بخوام کتابی دستم بگیرم میاد سمتمو میگه بس!  و کتابای خودشو میاره براش بخونم) چقدر تو آیات مختلف به شکرگزاری تاکید شده .. چقدر این آیه اش  برام دلنشینه فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ (پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم،)

 ** خیلی دارم رو خودم کار میکنم عصبانیتامو کنترل کنم گرچه کلا زیادعصبانی نمیشم ولی وقتی عصبانی بشم حتما داد میزنم .. میخام این داد زدن رو ترک کنم ... 

** دارم به بهتر کردن روابط خودم و همسرم فکر میکنم .. اینمدتی که با بچه ها درگیر بودم محبتم بهش کم بوده .. توجهم کم بوده.. دیروز بهم گفت باور کن کمبود محبت دارم ... وقتی به زندگیای دیگه  فکر میکنم  که رو هوا و رو خیانتن، بخودم میگم  همسر من واقعا یه گنج بزرگیه که خدا بهم داده خیلی مهربون و مسئول 

*دارم دعا میکنم یه معجزه ای بشه بتونم برم دیدن مامانم .. از صداش معلومه زیاد سرحال نیست...

**خیلی به تزکیه نفس احتیاج دارم ....



درخواست انتقالی

سامانه نقل و انتقالات باز شده منم گفتم حالا شانسمو امتحان کنم ببینم وضعیت انتقالات برون استانی چطوریه ؟ هرچند من بخام از این جهنمکده برم باید همزمان با انتقالی  همسرمم موافقت شده باشه...

 بعد ثبت تو سامانه، رئیس کارگزینی گفت باید اول موافقت کتبی رئیس واحدتون باشه و بعد رئیس دانشکده....... رئیس خان هم فرمودن من راضی نیستم نیروی خوبمو از دست بدم و کسی جانشین شما نیست که بخاد کار شما رو انجام بده .......... واحد ما 4نفره که یه نفرمون نزدیک 60 سالشه و آپدیت نیست . هروقت هم یکیمون خواستیم مرخصی زایمان بریم راضی به اومدن نفر دیگه نشده چون کار بقیه رو قبول نداره .........

به رئیس گفتم اینجوری باشه که منم از این به بعد کارمو خوب انجام ندم که مثل بقیه راحت از این واحد به اون واحد شوت بشم ..........

مادرم

دیشب یاد مامانم افتاده بودم ... عروسی داداش چهارمی بود، شب حنابندون .خانمها خونه عروس شام دعوت بودن و بزن و برقص و آقایون خونه بابا بودن. ناچارا مامان رو که نمیتونست با اون وضعیت  تو سر و صدای مهمونی باشه بردن خونه آبجی که اونجا باشه و هر نیم ساعت خواهر بزرگه جویای حالش باشه .. 

اونموقع آیسانا فکر کنم تازه  دو سالش تموم شده  بود و فوق العاده شیطون و اذیت کن بود تا رفتیم خونه عروس اولش که بچه ها رو یکی یکی میزد ، بعدم رفت سراغ مهمونها و چنگ مینداخت رو موهای شنیون شده خانم ها و صداشونو در میاورد .. خلاصه جوری شد که به یکساعت نکشیده با چشم گریون از خونه عروس اومدم بیرون و به همسر زنگ زدم که منو برسونه خونه آبجی. رفتم دیدم مامانم تنها یه گوشه خیلی غریبانه دراز کشیده... چشماش از گریه قرمز شده بود .... اون لحظه خدارو شکر کردم که با اون کارای آیسان مجبور شدم برگردم و مامان دیگه تنها نبود......

چه حس بدیه چند سال با خون و دل بچه بزرگ کنی ..تر و خشکش کنی  و آخر سر نتونی تو عروسیش. تو بهترین روز خوشی زندگیش کنارش باشی .. خدا میدونه مامانم تو اون لحظه و اونشب چه حسی داشته  

 من خودمم عروسی داداش کوچیکه و خواهر کوچیکم و  خواهرزاده ام نتونستم برم  و ناراحت بودم و ولی حال من کجا و حال دل یک مادر کجا

روزهای کرونایی

سخت و دلتنگ میگذره در عین همه خوبیها و استراحتهای خوبی که اینمدت داشتم ولی سخت دلتنگ خونوادمم و چیزی 

حالمو خوب نمیکنه

مامانم که زانوشو عمل کرده بود ظاهرا استخون ساق پاش ترک برداشته و گچ گرفتن .....