یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

آیسانای من

دیشب داشتم دوران 6ساله زندگی آیسانا رو تو ذهنم مرور میکردم .. همش برام تلخ بود .. یجورایی خودمو بدهکار آیسانا میدونم ...... از 5 روزگیش مراقبت کامل ازش بعهده ام بود کسی نبود کمکم کنه .. بچه خیلی گریه کنی بود تا 3ماه تمام تو خونه زندانی بودم اصلا نمیشد باهاش جایی بریم بسکه گریه میکرد .. بخاطر بی تجربگی خودم نتونست سینه بگیره و من سرسختانه شیر خودمو تا یکسال با شیشه بهش میدادم! نمیدونم خوبی بود در حقش یا بدی چون کل وقتمو میگرفت و کل شبانه روز حداکثر  3..4ساعت میتونستم بخوابم .. همسرم سرکار میرفت و بعدش خواب و باشگاه ... دوران خیلی بدی بود که باعث شد تا مدتها افسرده باشم. آیسانا دختر توپول و بسیار زیبایی بود که دل همه رو میبرد ولی هیچ خاطره خوبی از اون دورانش نداریم. از یک و نیم سالگیش خیلی سرزبون دار بود خیلی جذاب حرف میزد.. کل وقتی که توخونه بودمو بهش اختصاص دادم انواع بازیها و کتابخوانی و نمایش و ..... و قبلش که عصرا میرفتم تدریس تو دانشگاه پیام نور و علمی- کاربردی رو کلا کنار گذاشتم

از یکسال و یکماهگیش پرستار داشت ظاهرا پرستارش خوب بود هرچند خیالم از بابتش جمع نبود چند باری صداشو یواشکی ضبط کرده بودم که نه بد بود نه خوب .... تا اینکه سال بعدش همش دخترکم پشت سرمون گریه میکرد که سرکار نرو ...... باباش میگفت تو زیاد وسواس داری بزار امسالم بگذره از سال بعد دیگه مهد میزاریمش .. تا اینکه بعد عید با گوشی صداشو ضبط کردم و تا مدتها و حتی هنوز متن اون مکالمه ذهنمو عذاب میده .. بدرفتاری هایی که با دخترک دو سال و نیمه ام  کرده بود تا مدتها نصف شبم بیدار میشدم تو ذهنم پخش و مرور میشد و نمیزاشت بخوایم ........

 دخترکمو بردیمش مهد مربیش خیلی از اجتماعی بودنش خوشش اومد ولی بعد کل بچه ها رو بی دلیل میزد و گفت اگه اینجوری باشه نمیتونیم قبولش کنیم و شکر خدا با ترفندای روانشناسی که خوندیم در عرض یک هفته رفتارش عوض شد او ن یکماه خوب رفت ولی بعد تعطیلات که پیش باباش بود و از مهر که مهد رفت مشکلات دوباره شروع شد .. 

دچار استرس عجیبی بود و با دلهره و دل درد مهد میرفت و شبا همش بالا میاورد.. حرفی که پرستارش مدام بهش میزد اثراتش هنوزم هست " تنهات میزارمو ومیرم" .. دخترکم که مدرسه میره تا 10بار ازمون میپرسه قرارمون فلان جا؟؟ دیر نکنیا؟ یادت نره ... و تو مهدم هر روز گریه میکرد زود بیای ..2 بیای...... خلاصه با دلسوزی ها و مهربونیای مربیش که اونسال سال آخر خدمتش بود (هنوزم بعد گذشت 3سال باهاش در ارتباطیم و سخت شیفته آیساناست)  و به گفته خودش تو اون 10 سالی که مهد بوده بچه ای مثل آیسانا ندیده بود و فکر نمیکرد رفتارش درست بشه  - و دو ماشینه شدن ما و کم کردن ساعت موندن تو مهد کم کم همه چیز آروم شد و دخترم تو 3 سال و 4 ماهگیش بود که تازه خیالم از بابتش راحت شده بود و سرکار که بودم دیگه فکرم درگیرش نبود که الان داره چیکار میکنه و چجوری باهاش رفتار میشه .. 

به همسری گفتم یه مدت مسافرت بریم یه چند سالی باهم خوش بگذریم ....... زهی خیال باطل که نی نی دیگه ای تو راه بود ........ تو اون 9ماه  نمیتونستم دخترکمو بغل کنم همش میگفت مامان کی میشه منو بغل کنی کل خونه رو بچرخونی ........ یه وقت بخودم اومدم دیدم دخترک قد بلندم  پیش دبستانی شده و دیگه تو بغلم جا نمیشه...... 

برا آیسانا کم وقت و انرژی نزاشتم ولی اهل بوس و بغل و ابراز محبت نیست و بنظرم تو همین زمینه کوتاهی کردم براش به هزاران دلیل که از همون نوزادیش شروع شد و نمیخواستم زیاد وابسته من بشه و تو نبودم بهش سخت بگذره  .. افسوس که خیلی اشتباه کردم خیلی در حقش خامی و بی تجربگی کردم....

یه وقتایی مرور خاطراتش رنجم میده ولی

 از خودش که میپرسم مثلا نظرت راجب دوران مهد چیه؟ میبینم در کل راضیه و بهش خوش گذشته .. 

تنها یادگار اون دوران بد استرسیه که باهاش هست و نمیدونم تا کی باهاش خواهد بود!

یلدای98

یلدای بی دور همی هم میتونه شاد کننده باشه؟ یلدا با تبریکات تلفنی پدر و مادر و کسایی که امشب خاص به یادت هستن  میتونه دلتنگ کننده نباشه؟ 

بخاطر شاد کردن دخترکم  امشبم شاد خواهم بود .. آرایش خاص .. لباسای زیبای جشن و عکسایی که نشون بده یلدا بهونه ایه برا خوش بودن کنار همونایی که برات عزیزن.


دوستای عزیز وبلاگیم یلداتون مبارک...... دلتون بی غم ...... کنار عزیزانتون خیلی خیلی خوش بگذرونید


پی نوشت "حس های خوب": مدتی بود تو دیجی کالا یه پیراهن خیلی خوشرنگ برا همسرجان چشممو گرفته بود خودش که میگفت خوشکله ولی گرونه سفارش نده تا اینکه دیشب سفارش دادم و بعدش دیدم آخرین  2ایکس لارج بوده که دقیقه 90دی سفارشیدم////////// یکی از دانشجوها برام یه روسری خیلی خوشرنگ هدیه آورد واقعا از قدرشناسیش خوشحال شدم /// دیشب آیسان دستمو تو دستش گرفته بود و خواب رفت و الشن پسری هم دقیقا سرش کنار سینه ام خوابید چه حس خوبیه مادر دوتا وروجک سالم و شاد باشی/////  همسری رو خیلی دوستش دارم و چی بالاتر از حس عاشق بودن

خودمو زندگیم

قبلنا  آیه  ای در قرآن با مضمون "شیطان عمل های زشت را در نظرشان زیبا جلوه داد " برام خیلی غیرقابل فهم بود .. چجوری میشه که عمل زشت تو نظر آدم زیبا جلوه کنه !  با گذشت سالها تو زندگی خودم برام معنی شد و خیلی وقتا تو ذهنم تکرار میشه .... مصداقش اومد تو زندگی خودم. 


 آیه " مانند دوره جاهلیت  با آرایش و خود آرایی بیرون نیایید" با چیزی که تو ذهن خیلی از ماها جا افتاده زمین تا آسمان فرق داره.. آرایش کنی باکلاس و آپدیتی و بخای بی آرایش باشی میگن امل! برادرزاده 7سالم بیشتر وقتا با رژ لب میره بیرون! یعنی قراره نسل آینده زن های ما چجوری باشن؟؟ از خیلیا که بخارج کشور سفر کردن پرس و جو کردم و همگی به اتفاق گفتن اونجاها خبری از آرایش آنچنانی زنان ایرانی نیست. اکثر خانمها با تیپ ساده و زیبا بیرون میان و نشانی از خودنمایی جنسی و.. تو آدمهای عادی نیست. حالا ما جهان سومیها با تراش دادن صورت و اندام دنبال چی هستیم؟ بخیال خود خیلی هم روشنفکریم! 


قبلنا یه دورانی بود که دوست داشتم یه جای خیلی دور باشم دور از همه .. سالها گذشت و گذشت .. پرت شدم یا شایدم خودمو تبعید کردم به آخر دنیا .. جایی که انگار چند دهه از جایی که بودم عقب تره. تو محک خیلی چیزا قرار گرفتم و فهمیدم چقدر خام و ناپخته ست چیزایی که ادعای داشتنشونو داشتم! دوری از تعصب همچنان برام سخته.. پیش خودم سخته قومیتشونو قضاوت نکنم .. جایی که باید حق رو میگفتم و به ضررم بود نگفتم.. بهم ثابت شده فقط تو موقعیتای خوب و معموله که ادعای انسان خوب بودن رو دارم.


پرنده های قفسی

چند هفته ایه با وجود سرماخوردگی آیسانا، آخر هفته ها رو مجبور شدیم خونه نشین بشیم. دیروز عصر خیلی دلم گرفته بود به همسری گفتم  شنیدی که میگن " پرنده های قفسی عادت دارن به بیکسی" ...... 

گفت : خوب؟؟

گفتم خوب اون پرنده های قفسی ماییم دیگه ..

حضرت آقا فرمودن : فکرای منفی نکن!


مامان خانم من قبلنا هروقت میگفتیم حوصله مون سر رفته یا دلتنگیم میگفت بلند شو چندتا ظرف بشور ، سرت گرم میشه و حالت بهتر میشه! البته که اونموقع ها تن به کار خونه نمیدادیم .. دیروز بلند شدم کلی ظرف شستم و حالم بهتر شد ! ناخودآگاه یاد حرف مامان جان افتادم. بنده خدا حتما اونم حالشو اینجوری خوب میکرده ......

در مقابل بدی، نیکی کنید

از وقتیکه از کارگزینی دانشگاه برام نامه اومد که یکساعت بدون پاس از دانشگاه خارج شدم متوجه شدم که همکارام پشت سرم خیلی ور ور کردن. اون نامه که شکر خدا با تایید رئیسم  و حراست دانشگاه بایگانی شد. 

پارسال یکی از همکارام که به مادمازِل مشهوره  ( یمدت بی سرویس بود و با اینکه هم مسیر نبودیم میبردمو میرسوندمش) سر یه قضیه  کاری باهم به مشکل برخوردیم و متوجه شدم که  خیلی حرف پشت سرم درست کرده که مثلا این خانم صبح زود میاد انگشت میزنه و طرفای 9-10 میاد سرکار!!!  خدارو شکر میکنم که پیش رئیسا به حد کافی اعتبار دارم که همون پارسالم معاون دانشکده اومد پیشمو گفت حواست باشه که همچین حرفی پشت سرت هست...  

کلا من همیشه تو اتاق خودم با همکار هم اتاقیم هستم و تو اتاق بقیه نمیرم. یه رفتار زشتی که دارن تو ظاهر باهم خیلی خوب و صمیمی هستن ولی بارها شده اومدن اتاق ما و پشت سر هم غیبت کردن یا اضافه کار یکی زیاد میشه میرن زیرآبشو میزنن یا خونه همدیگه میرن بعدش میان کلی عیب و ایراد طرف رو میگن و آبروبری میکنن و علی رغم بی کلاسیشون   خیلی باهم چشم همچشمی از نظر مسائل زیبایی و .. دارن  و خیلی اهل هم کلاس گذاشتن هستن.  طرف اومده به منی که کلا اهل پُز و .. نیستم میگه شوهرم رفته 1میلیون و 200 داده گوشت خریده! سه گونی برنج و ... واقعا نمیدونم چه لزومی داره آدم بخاد  انبار شکمبارگی هاشو به رخ بقیه بکشه!  دیشب خدارو خیلی شکر کردم بخاطر اینکه علی رغم از خونواده و دوستام دورم  و فک و فامیلی نداریم ولی با داشتن خونواده 4نفره خیلی احساس خوشبختی دارم. حسی که همکارام بهش غبطه میخورن و بارها بهم گفتن فلانی چه دلی داری تو با اینهمه دوری از خونوادت دلتنگیاتو چیکار میکنی!

همه این حرفها یه طرف .. حرفهایی که شنیدنشون دلمو به درد آورد ولی یاد آیه ای تو قرآن میوفتم که در مقابل بدی، نیکی کنید......... خداییش که دل گنده و لارجی میخاد.

اینروزا یه حس بدی به بُعد آدمی پیدا کردم اینکه اینهمه بدو بدو کردنا برا سیر کردن شکمه .. اینکه چقدر شبیه حیوانات دیگه هستیم و تو پست ترین مرحله زندگی "مازلو" گرفتار شدیم 

- یه قضیه دیگه اینکه فهمیدم اینمدت یه موردی رو اصلا بلد نبودم و اونم احترام و بزرگداشت خودمو استعدادام و جلوه دادنش در برابر دیگران بود.. حداکثری کار میکردمو کمترین توقع رو داشتم .. برا کسی که بمعنای واقعی ول میچرخه 120ساعت اضافه کار رد میکنن و اونوقت منکه پارسال همکارم مرخصی زایمان بود و کار دو نفرو با چه مکافاتی بی سرو صدا انجام میدادم رئیسم گفت اگه میدونستم 100ساعت  برات رد کردن به ریاست دانشکده اعتراض نمیکردم! تصمیم گرفتم و البته از همکارمون که تو این کارا استاده یاد گرفتم چجوری به کار خودم بها بدم و پیش  بقیه ارزش واقعی کارمو لفضی بگم یعنی کاری که زبون آدم میکنه عملکرد آدم نمیکنه.. تعریف کردن از خودمو بلد نبودم ولی واقعا لازمه .. عقل آدما تو گوششونه