با رفتن مادرم تاریخ در همان سی ام شهریور عصر روز چهارشنبه متوقف شده است یک خلا ..فقدان بزرگ .. دقیقا مثل کودک شیرخواره ای که از سینه مادرش جدا شده همانقدر حیران و سردرگم ...... سال ها بود با هربار خداحافظی بوسه دیدار تا به قیامت را برگونه اش میزدم و سعی میکردم آخرین تصویر ها را با تمام جزئیات به ذهنم بسپارم و فکر نمیکردم خاک کردن جسمش انقدر درمانده ام کند..
تنها دستاویزم مرور خاطرات بودنش هست خاطراتی که سعی می کنم با یادآوریشان رمقی برای ادامه زندگی پیدا کنم .. به عکس های قبلی ام نگاه میکنم و سعی میکنم یادم بیاد اونموقع چه حس و حالی داشتم که خنده بر لبم بود...
میشه دوباره با این خلا زندگی به حس و حال قبلش برگرده .. زندگی چقدر تلخه .. تکیه گاه بعدیمون پدره چقدر تلخه که داشتن اونم مانا نیست ..
شکسته و غمگینم ..فلسفه زندگی مثل پتکی با رفتن مادرم بر شاکله آنچه ساخته بودم فروود اومده...
به کتاب پناه بردم.. میخام بازم دویدنهامو شروع کنم .. به نماز ..قران و تسبیح زیر سر بالشتم .. به عکس مادرم ... پناهگاههایی که منو از اون تقویم و تاریخ شاید بتونن بکنن.... شاید بتونن روحی از من که زیر خاک کنار مادرم دفن شد رو احیا کنند. من هیچوقت ضعیف نبودم شکننده نبودم وابسته نبودم از خواب بیدار شدنم انقدر دردناکه ... زهرای مستقل نبودم بودنهایی بودند که نخ نامرئی بودنشان منو مثل کوه بار اورده بود و حالا میفهمم که اون وجود نورانی مقدس مادر و خانواده ام بود که منو نفوذناپذیر کرده بود...
به عید فکر میکنم به اتاقی که خالی از وجود مادر است به الشن که همیشه دستان مادر رو میبوسید به واکنش دیدن عکس حک شده مادر بر سنگ سرمزارش ...
داستان تلخیست دیدار تا به قیامت
من تو زندگیم روزای پردرد و غم زیاد داشتم ولی هیچ کدوم قابل قیاس با غم از دست دادن مادر نیست ... انگارتازه معنی غم رو میفهمم .. احساس میکنم مثل گل پر برگ و باری بودم که یه دفعه کل وجودمو ازم گرفتن و شدم یه قلمه کوچیک و بی پناه نه در دل خاک که در دل توخالی آب
خیلی از ماتمم به کسی نمیگم .. تو مراسم زیاد اشک ریختم ولی به خواهرام میگفتم احساس میکنم اینم یجور حق الناس هست منتقل کردن غم و ناراحتیت به بقیه اونایی که برا همدردی اومدن ..
خودم خیلی زخمی ام ولی به خواهرام دارم امید میدم ..دوباره سبز می شویم ..
جاده پر فراز ما ادامه داره .. مادرم سبکبال دنبال باقی سرنوشتش رفت و ما هنوز هستیم ...
تولدت مبارک خواهر مهربونم
خواهر نازنینم که روزگار غربت و تنهایی رو به تو هدیه داد ... و تو رو از ما دور ساخت
دلت همیشه شاد و لبت خندون
شده تا حالا پشت تلفن که با مادرتون صحبت می کنید چشماتونو ببندین و با تمام وجود اون اصوات و حرفها و صدای نفس هاش رو تو ذهن و دلتون ضبط کنید ؟؟
این متنو تو آرشیو نوشته هام دیدم ..
مادرم بی خداحافظی و برای همیشه رفت .. رختخوابشو از رو تخت جمع کرد و تو یه گوشه از مزار برا خودش جای ابدی انداخت ..
مادر رنج دیده خسته ام ... دلش از بی مهری ها شکست و رفت ..
آخرین فیلمی که ازش گرفتمو صدبار دیده ام ..
دلم پر از حسرته ... کاش قدرش بهتر میفهمیدم ... دفعه اخر فقط 6روز پیشش بودم .... کاش حداقل به مزارش نزدیک تر بودم
انگار یه تیکه از وجودم کنده شده و قلبم به معنای واقعی زخمی شده
یه بنده خدایی زنگ زده بود تسلیت بگه .. گفت مادرت همون ده سال پیش مرده بود ... خیلی دردناک بود برام
مادر همسرم 26 خردادماه به رحمت خدا رفت
واقعا مثل مادر خودم دوستش داشتم و در این یازده سال که عروسش بودم همیشه خیلی با فرهنگ و باکمالات رفتار می کرد.. در مدت 6ماهی که بیمارستان بستری بود همسرم مثل پروانه دورش می چرخید و با همه مشقت هایی که برامون داشت من بیش تر از پیش عاشق همسرم و قلب مهربونش شدم و حالا میفهمم که مهربونی آسمانی الشن به باباش رفته
پدر همسر فعلا شبا میاد خونه ما میخوابه باز با خودم کلنجار میرم .. مدام آیه "فمن یعمل مثقال ذره .... تو ذهنم تکرار می شه .. در محضر خدا حتی یه ذره خوبی هم بی جواب نمیمونه وآیه ای که توصیه میکنه پرو بال تواضع و محبت و مهربانی برای پدر و مادر پیر بگسترانید ...
آخر هفته قراره پدرم برا عرض تسلیت بیاد .. چقدر قدیمیا به این موارد پایبندن ... چندوقت پیش ضربان قلبش تا 24 افت کرده بود و باطری گذاشتن ...پدری که مثل کوه استوار بود عصا بدست گرفته و من مثل همیشه در اون لحظات غایب بودم ... هربار که میاد خونمون فکر میکنم که دفعه آخریه که با اونهمه سختی راه و حتی تو هواپیما بخاطر عمل گردن و ستون فقراتش با تحمل درد و رنج میاد دیدنم .. آخرین ها چقدر سخته مثل هربار که با مادرم خداحافظی میکنم.... پر از درده
به رفتن و مسافرت که فکر میکنم بخاطر عید و بلاهایی که سرمون اومد یه حس خیلی بدی دارم و واقعا دلم نمیخاد دوباره قدم تو اون راه بزارم .......
چندوقت قبل عید هم من و هم همسرم چندبار خواب دیدیم که الشن تو جاده با ماشین تصادف کرده و سرش از بدنش جدا وسط جاده افتاده بود .... خیلی خواب وحشتناکیه ......
مامانم مریضه و مدتی بستری بوده و الان تو خونه دیگه حتی نمیتونه با واکر راه بره ........
خدایا شکرت
من میدونم که جواب صبر ناچیز ما رو با بهترین پاداش ها خواهی داد
من میدونم که الشن من هدیه بهشتی از طرف توئه و همیشه میگم با وجود الشن همه نعمت ها رو یکجا دارم
و همسری که حواسش بهم هست
و منی که خیلی تا کمال و در راه کمال بودن فاصله دارم و پر از نقص و کاستی در همسری و مادری کردن هستم
...........
بعد این همه سال هیچ حس دلبستگی و تعلق به اینجا ندارم نمیدونم من فقط اینجوریم یا همه اونایی که تو غربتن همین حس رو دارن .....
.......
به همسرم گفتم برای قبر من سنگ نزاری میخام با خاک یکسان باشه ساده و خالص .... چقدر بده که دوست ندارم حتی جنازه امم اینجا دفن بشه