پذیرفتن شرایطی که بروفق مرادت نیست کار سختیه ولی در نهایت باعث میشه راحت تر براش برنامه ریزی کنیم و آسیب روحی کمتری ببینیم
کمتر از دو هفته به عید باقی مونده ... مادرشوهر نزدیک یکماه و بیست روزه که بیمارستان بستریه و با این اوصاف مسافرت و دیدار پدر و مادرم بعد از 7ماه با احتمال خیلی ضعیف مقدوره
ناراحت نیستم ولی ذوق و شوقی برای عید ندارم .. چجوری به این حد از بی تفاوتی رسیدم خودمم نمیدونم .. هرسال بهمن ماه که میشد دلتنگی هام تمومی نداشت ...
دیگه دل خوشی از دیار خودم ندارم .. پاگذاشتن بجایی که لحظه به لحظه درد کشیدن مادرتو ببینی پر از درد و رنج و داغه...
خیلی وقته دل از این دنیا کندم سبکبالم و با داشتن همسر و دوتا بچه هام قانع قانعم و چشمم دنبال دارایی دیگه ای از دنیا نیست ... بچه هایی که وقتی بزرگ شدن باید دل ازشون کند...
یه وقتایی در تنگناهای سخت روحی قرار می گیریم .. غم و غصه تاری میشه بر وجود نشاط و حس زندگی .. حس خوب بودنی که آنطور که باید باشد، نیست......
اعتراف میکنم چندماهی در این تالاب غرق بودم و هستم
محیط کارم با اومدن همکار جدید پرتنش شده ... نبود همسر ..کارهای خونه .. مشغله های مربوط به بچه ها و مهم تر از همه منی که بیمار شده و در عین نیاز به تنها بودن در وسط تنش های مختلف قرار گرفته
بفکر تغییر شدم.. حتما یه جای کار میلنگه .. یه تکه از این پازل درست نیست ..
باید برنامه ریزیامو تغییر بدم ..... نمیخام تبدیل به زنی افسرده حال بشم .. زنی که یه تکه از وجودش در کنار عزیزانش جا ماند ..
زنی که کمبود لمس مردش روح زندگیشو تیره و تار کرد .....
مستقل بودنمو باید دوباره بسازم .. از این گرداب دوباره سر بلند کنم ...... شمع لذت بردن رو دوباره روشن کنم.. از شیرین زبانی های بچه هایم لذت ببرم ..
قبول کنم نبودن ها همیشگی نیست و اگر باشد بی علت نیست .....
قبول کنم بخاطر افکارم خودم محیط خانه را به فاز بدخلقی میبرم..
الشن و آیسانا در کنار باباشون خوشن ..ظاهرا کمبودهایی که من حس میکنم بیشتر فضا رو خراب میکنه ...
چقدر سخته پوست انداختن و دوباره متولد شدن
خواب دیدم هوای بیرون بارانیه .. حس و حال هوای خوب بارانی سال های قبل وجودم رو پر کرده بود.. به همسری گفتم بریم تو هوای بارانی قدم بزنیم ......
از خواب بیدار شدم
چه خواب تلخی بود .. انقدر تلخ که باعث شد اشکم دربیاد و گریه کنم برای بارانی که دیگر نیست و همراهش حس های خوب دیگر هم نیستن...
.
.
.
تقریبا در مرحله ریکاوری هستم
.
.
باید حالم خوب بشه
حاجی زنگ زده بود از رفتن خواهر به شمال ناراحت بود . میگفت زنگ بزنم بگم فلانی شمال نزدیک تره یا اینجا !
گفتم حاجی فراموش کردی تابستون اومده بودن دیگه .... با لحن خاصی گفت آره فراموش کردم ... از تابستون چندماه میگذره ؟
گفتم دو ماه....
گفت: بزار بچه هات بزرگ شن بعد میفهمی دو ماه دوری یعنی چی !
.....................................................
اولین بار بود که دلتنگیشو با عصبانیت بروز داد ...............
پدر ببخش فرزندی رو که خیلی دوستش داشتی و اون جایی رفت که دو ماه که هیچ .. دوریش به 6ماه و 7 ماه میکشه
دیروز نمیخواستم از سرکار برم خونه ..برای اولین بار در همه این سالها،هیچ اشتیاقی برای رفتن نداشتم ... و هیچ جایی بغیر از رفتن به خانه هم نیست که بخام برم
شب قبلش داشتم فکر میکردم یمدت برم پانسیونی جایی بمونم .....
از این شرایط نبودن هاش خیلی خسته شدم ....
دیشب تا ساعت دو و خورده در پذیرایی نشسته بودم .. چقدر سکوت و تنهایی آخر شب دلنشینه و تنها فرصتیه که میتونم تنها باشم بدون حضور کسی البته اگر همسر مزاحم نشود ....
اومد هرچی پرسید توچرا یه دفعه اینجوری شدی؟ چته .... جواب ندادم ....
احتمال میدم بعد چند روز بحالت نرمال برگردم و این فکرا فروکش کنه .... درسته وابستگی زیاد به همسر خوب نیست ولی بخودم حق میدم بعد از یکسال و چندماه تنها بودن های تا اخر شب و نداشتن همصحبت غیر از بچه هایی که در عالم خودشونن انقدر بهم بریزم .......
دوست داشتن زیادش منو در برابر دور بودنهاش خیلی آسیب پذیر و خسته کرده