-
روز تولدم
شنبه 20 مهر 1398 11:54
20 مهر زوز تولدمه ... دیشب کنار پسرکم دراز کشیده بودم .. من واقعا با داشتن با یه دختر خیلی شیرین زبون که روحیه سرسختی داره و از پس مشکلاتش خوب برمیاد.. خیلی خوب با هم سن و سالانش و البته بزرگترا ارتباط برقرار میکنه و یه پسر خیلی خیلی مهربون و عاطفی که با یه نگاه متوجه ناراحتی تو صورتم میشه و میاد نوازشم میکنه و همسری...
-
دلنگرانم
چهارشنبه 17 مهر 1398 08:17
علی رغم اینکه الشن روزی نهایتش 3ساعت تو مهد میمونه ولی موقعی که میرم دنبالش خیلی بیحاله و تو خونه هم بیحوصله و عصبی .... و البته همش بهم میچسبه ... باباش با اینکه بزاریم خونه کسی موافق نیس و بقول خودش میگه معلوم نیس تو خونه چه غلطی میکنن و لی در هرصورت تو مهد مربیش بالاسری داره و ........... خیلی خیلی ناراحتشم.. پسر...
-
مادر
سهشنبه 2 مهر 1398 10:16
دیشب داشتم تجسم میکردم تصویر مادرم رو زمانی که سالم بود و شاداب و سرحال .. با چادر سفید گل گلیش و لبخند به لب اومده خونمون و آیسانا و الشن دور و برش شیطونی میکنن ..منم تو آشپزخونه مشغول کارامم......... چقدر خوب میشد مامانم پیشم بود و سالم و گهگاهی درخونمونو میزد و وارد میشد و بچه ها از خوشحالی میپریدن بغلش............
-
روز اول مهر
دوشنبه 1 مهر 1398 14:36
طبق معمول روزای دیگه 5و ربع (6قدیم) بیدار شدم و خوابم نبرد صبحانه آیسان رو آماده کردم و بیدارش کردم .. اصرار دارم حتما صبحانه بخوره و بعد بره مدرسه هرچند خودم بخاطر قرص. تیروییدم نمیتونم اونموقع صبحانه بخورم .. دیشب براشون کیک 3دقیقه ای درست کردم و کوکویی با مواد فلافل مانند که الشن هم راحت تو مهد برداره و بخوره...
-
روز اول مدرسه آیسانا
یکشنبه 31 شهریور 1398 14:35
خیلی حس عجیب و خاص و خوشحال کننده ایه اینکه ببینی دخترت 6سالش تموم شده و قدم در یک راه نورانی و سخت علم آموزی گذاشته ... دستشو گرفتم و باهم تا مدرسه پیاده رفتیم بهش تبریک گفتم و دخترک جانمم در جواب گفت منم مامان بهت تبریک میگم که روز اول داریم باهم میریم ....... من وقتایی که بچه ها رو حموم میکنم هربار میگم خدایا شکرت...
-
جریان زندگی
چهارشنبه 27 شهریور 1398 11:25
با اومدن دانشجوها کارم فوق العاده زیاد شده و کمردرد.. یکی از استادای خیلی باسواد دانشگاه بطور ناگهانی فوت شده و بخاطر فروتنی و خوش اخلاقیشون همه ناراحتن و دانشجوهاش که میان بغض میکنن و گریه ..... مادر یکی دیگه از دانشجوهامون دستش به سیم برق لخت میخوره و فوت میشه ..... آشنای همکارم با 45درصد سوختگی با داشتن بچه...
-
تدارکات قبل مهر
شنبه 23 شهریور 1398 11:23
از امروز قراره الشن یه تایمی رو مهد بره تا کم کم باز عادت کنه .. کاش زودتر زبون باز کنه و گزارش روزانه های مهد رو خودش بده .. آیسانا رو گفتم باهاش بره میگه نه من دیگه دوران مهدم تموم شده و دوست ندارم مهد برم..طفلک دیگه مهد زده شده برا صبحانه و ناهار مهد الشن نشستم برنامه غذایی نوشتم .. چیزای باید باشه که پسرک بدغذام...
-
سفر
دوشنبه 11 شهریور 1398 13:13
زندگیم یجورایی مثل یه کوه مسیر زیگزاکی رو داره طی میکنه عید که میشه یه مسیر طولانی رو میریم زادگاه خودم و یه حال و هوای دیگه رو همراه بچه هام تجربه می کنیم و دوباره اینهمه راه خسته کننده رو برمی گردیم تا دوباره تابستون این مسیر رفت و برگشت تکرار میشه ...... رفتیم همش دنبال پسری بودم تا از پله ها نیوفته و بخودش آسیب...
-
احساسات این روزهایم
دوشنبه 17 تیر 1398 13:04
دلشوره و اضطرابم سر هرمساله کوچیکی که مربوط به بچه هام باشه بالا میره.... پسرکم دیشب یکم لنگ میزد از ضبح که سرکارم همش دلشورشو دارم...... هرچقدر مقابل مسایل و مشکلات بزرگ خودم خیلی صبور و مقاوم بودم الان در مقابل مسایل بچه ها خیلی زود کم میارم .. هنگام مریضیاشون خیلی ناراحت میشم و کم میارم.... از اینکه بچه ها از خونه...
-
عکس- خاطره
یکشنبه 12 خرداد 1398 11:56
دیروز یه لحظه تو دستشویی چشمم افتاد به دمپایی های فسقلی قرمز رنگ پسرکم و دمپایی بنفش رنگ آبجی بزرگش که کنارش جفت شده بود .. دلم میخاست یه عکس ازشون بگیرم.. برا سالها بعدتر که این مهمانهای عزیز از خونمون کوچ میکنن وبقول دخترکم میرن سراغ خونواده دومشون و من شاید اونموقع حتی دلم برا جای خالی این دمپایی های کنارهم تو گوشه...
-
دَری...وَری
شنبه 14 اردیبهشت 1398 13:39
خستگی هایم بیش از حد زیاد شده پشت سرشم زودعصبی شدنهام.. البته بیشتر با همسر.. بخودم قول داده ام با بچه هایم مهربان باشم جز یوقتایی که سر دخترکم داد میزنم که اونم خیلی کم پیش میاد.. پریروز و دیروز یکی از دوستای مجردم مهمانم بود.. با خودم فکر میکردم مجردی چقدر خوبه اونم برا کسی که بی کسه و دست تنها.. یکی از همکارام...
-
مهمان
سهشنبه 10 اردیبهشت 1398 13:19
قب ل اومدن مهمون اونم یکی از اعضای خونوادم حس خوبی ندارم همینطور که قبل رفتن به پیششون حس خوشحالی ندارم شاید علتش بهم خوردن آرامشم بعد دیدارها باشه.. بعدشه که یادم میوفته چقدر ازشون دورم چجوری از ریشه هام کنده شدم.. بچه هام از محبت نزدیک ترین فامیلاشون محروم هستن و خیلی چیزای دیگه.. حاجی(پدرم) نزدیک دو هفته مهمانمان...
-
غم
سهشنبه 3 اردیبهشت 1398 12:14
وقتی پسرک 18ماهه ام رو مهد میزارم و موقع جدا شدن بهم میچسبه و گریه میکنه وجودم سرشار از غم میشه .. پسرک بینهایت مهربون و خنده روی من ..
-
حس همسری
چهارشنبه 21 فروردین 1398 12:29
داشتم آرشیو وبلاگ یه خانومی رو میخوندم که بعد 20سال زندگی مشترک زن دومی وارد زندگیش شده بود.. نمیدونم چرا با خوندن خاطراتش انگار اون احساس های بد رو داشتم تجربه میکردم.. یاد دیشب افتادم همسرم از لحن بدم شاکی بود .. میگفت از موضع طلبکارانه حرف میزنم... خودم درگیر پسری بودم و آخرای آشپزی رو سپردم بهش و با سه بار توضیح...
-
خودِ الانم
سهشنبه 20 فروردین 1398 11:46
خیلی درگیر دخترک و پسرکم شدم.. خسته و درگیر کار و زندگی.. دلم لک زده برای نوشتن از خودی که به معنای واقعی زیر لگدهای وقایع روزانه، وظایف مادرانه و تنهایی های غربت کمرنگ شده.. باورم نمیشه زمانِ آخرین هایم.. آخرین باری که مرتب باشگاه میرفتم.. آخرین باری که تصمیم داشتم دکترا بخونم... آخرین باری که شب را راحت خوابیدم .....