یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

رویا پردازی و دلتنگی

فروید چقدر خوب گفته که با خواب و رویاپردازی تا حدی از نیازهامون ارضا میشه ........

 دیشب عجیب دلتنگ خواهرم که تهرانه شدم .. فقط چشمامو بستمو تصور کردم پیش همیم دستامون تو دست همه و غرق در آرامش محضیم .......... 

خدا خیلی دلتنگم خیلی خیلی خیلی...........

آیسانای من

دیشب داشتم دوران 6ساله زندگی آیسانا رو تو ذهنم مرور میکردم .. همش برام تلخ بود .. یجورایی خودمو بدهکار آیسانا میدونم ...... از 5 روزگیش مراقبت کامل ازش بعهده ام بود کسی نبود کمکم کنه .. بچه خیلی گریه کنی بود تا 3ماه تمام تو خونه زندانی بودم اصلا نمیشد باهاش جایی بریم بسکه گریه میکرد .. بخاطر بی تجربگی خودم نتونست سینه بگیره و من سرسختانه شیر خودمو تا یکسال با شیشه بهش میدادم! نمیدونم خوبی بود در حقش یا بدی چون کل وقتمو میگرفت و کل شبانه روز حداکثر  3..4ساعت میتونستم بخوابم .. همسرم سرکار میرفت و بعدش خواب و باشگاه ... دوران خیلی بدی بود که باعث شد تا مدتها افسرده باشم. آیسانا دختر توپول و بسیار زیبایی بود که دل همه رو میبرد ولی هیچ خاطره خوبی از اون دورانش نداریم. از یک و نیم سالگیش خیلی سرزبون دار بود خیلی جذاب حرف میزد.. کل وقتی که توخونه بودمو بهش اختصاص دادم انواع بازیها و کتابخوانی و نمایش و ..... و قبلش که عصرا میرفتم تدریس تو دانشگاه پیام نور و علمی- کاربردی رو کلا کنار گذاشتم

از یکسال و یکماهگیش پرستار داشت ظاهرا پرستارش خوب بود هرچند خیالم از بابتش جمع نبود چند باری صداشو یواشکی ضبط کرده بودم که نه بد بود نه خوب .... تا اینکه سال بعدش همش دخترکم پشت سرمون گریه میکرد که سرکار نرو ...... باباش میگفت تو زیاد وسواس داری بزار امسالم بگذره از سال بعد دیگه مهد میزاریمش .. تا اینکه بعد عید با گوشی صداشو ضبط کردم و تا مدتها و حتی هنوز متن اون مکالمه ذهنمو عذاب میده .. بدرفتاری هایی که با دخترک دو سال و نیمه ام  کرده بود تا مدتها نصف شبم بیدار میشدم تو ذهنم پخش و مرور میشد و نمیزاشت بخوایم ........

 دخترکمو بردیمش مهد مربیش خیلی از اجتماعی بودنش خوشش اومد ولی بعد کل بچه ها رو بی دلیل میزد و گفت اگه اینجوری باشه نمیتونیم قبولش کنیم و شکر خدا با ترفندای روانشناسی که خوندیم در عرض یک هفته رفتارش عوض شد او ن یکماه خوب رفت ولی بعد تعطیلات که پیش باباش بود و از مهر که مهد رفت مشکلات دوباره شروع شد .. 

دچار استرس عجیبی بود و با دلهره و دل درد مهد میرفت و شبا همش بالا میاورد.. حرفی که پرستارش مدام بهش میزد اثراتش هنوزم هست " تنهات میزارمو ومیرم" .. دخترکم که مدرسه میره تا 10بار ازمون میپرسه قرارمون فلان جا؟؟ دیر نکنیا؟ یادت نره ... و تو مهدم هر روز گریه میکرد زود بیای ..2 بیای...... خلاصه با دلسوزی ها و مهربونیای مربیش که اونسال سال آخر خدمتش بود (هنوزم بعد گذشت 3سال باهاش در ارتباطیم و سخت شیفته آیساناست)  و به گفته خودش تو اون 10 سالی که مهد بوده بچه ای مثل آیسانا ندیده بود و فکر نمیکرد رفتارش درست بشه  - و دو ماشینه شدن ما و کم کردن ساعت موندن تو مهد کم کم همه چیز آروم شد و دخترم تو 3 سال و 4 ماهگیش بود که تازه خیالم از بابتش راحت شده بود و سرکار که بودم دیگه فکرم درگیرش نبود که الان داره چیکار میکنه و چجوری باهاش رفتار میشه .. 

به همسری گفتم یه مدت مسافرت بریم یه چند سالی باهم خوش بگذریم ....... زهی خیال باطل که نی نی دیگه ای تو راه بود ........ تو اون 9ماه  نمیتونستم دخترکمو بغل کنم همش میگفت مامان کی میشه منو بغل کنی کل خونه رو بچرخونی ........ یه وقت بخودم اومدم دیدم دخترک قد بلندم  پیش دبستانی شده و دیگه تو بغلم جا نمیشه...... 

برا آیسانا کم وقت و انرژی نزاشتم ولی اهل بوس و بغل و ابراز محبت نیست و بنظرم تو همین زمینه کوتاهی کردم براش به هزاران دلیل که از همون نوزادیش شروع شد و نمیخواستم زیاد وابسته من بشه و تو نبودم بهش سخت بگذره  .. افسوس که خیلی اشتباه کردم خیلی در حقش خامی و بی تجربگی کردم....

یه وقتایی مرور خاطراتش رنجم میده ولی

 از خودش که میپرسم مثلا نظرت راجب دوران مهد چیه؟ میبینم در کل راضیه و بهش خوش گذشته .. 

تنها یادگار اون دوران بد استرسیه که باهاش هست و نمیدونم تا کی باهاش خواهد بود!