یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

آزار و اذیت بچه ها

واقعا نمیدونم همه بچه ها انقدر پدر و مادر آزارن یا بچه های من 

تازگیا انقدر الشن بدقلق و لجباز شده تا به خواسته اشم نرسه انقدر گریه میکنه و هق هق میزنه که دیگه کنترل خودمو از دست میدم..

مثلا دیشب که 10شب از دندونپزشکی برگشتیم بخونه انقدر گریه کرده که مامان برو بیرون و تنها بمون! ساعت 1 شب باز کلی گریه که لامپو خاموش نکنید و میخام بپر بپر کنم ! حالا خدا میدونه قبلش  با تموم خستگیم کلی باهاشون بازی کردم و خندوندمشون! 

بخودم میگم آروم باش .. درکش کن .. شاید اینم یه دوره ای از تغییر تحولات سنشه

سوره والعصرو تو اوج عصبانیتم میخونم .. اونوقت آقای همسر میگن وسط دو ابروت خط اخم افتاده و میگن هر خط چین حاصل 2000 اخم کردنه! 


پرخاشگری منفعلانه

تا چند روز پیش کوهی از انفجار بودم .. دنبال بهانه ای برای عصبانیت.. تحقیر و توهین و غر غر کردن وووو 

منتظر بودم همسرم پا پیش بزاره .. محتاج آغوشش بودم .. احساس میکردم تنهایی و دلتنگی شیره مهربانیهایم را در خود کشیده 

مدتها بود تو رابطه مثل سنگ بودم .. اینجوری میخاستم تنبیهش کنم... یه پرخاشگری منفعلانه!

چندبار بهش گفتم فقط وقتی بغلم میکنی که رابطه بخای! و هربار ناراحت و عصبی میشد...

تا اینکه یه روز صبح که داشتم میومدم سرکار با خودم تصمیم گرفتم روزش مهربانتر باشم ... هیچ دعوایی نکنم و بطرز جالبی اونروز شاد بودم و به هممون خوش گذشت

روز بعد با جملات مثبت خواسته هامو به همسری گفتم... اینکه تو شرایط روحی خوبی نیستم.. اینکه دوست دارم بیشتر ناز و نوازشم کنه و خودم رفتم پیشش و بغلش کردم و بوس و به همین راحتی احساسات منفیم جاشو به احساس خوب داد!

دلتنگی ندیدن عزیزانم خیلی خیلی زیاد شده ولی بخودم میگم الان بهترین روزاییه که استرس مهد و مدرسه بچه ها رو ندارم.. کارای خونه سبک تره .. و اینکه چه قدر این روزا رو بدونم و چه ندونم.. چه خوب بگذرونم و چه بد ... این روزا سپری میشن و میرن ..پس چه بهتر که روزای خوب وخوشی رو برای خودم و همسری و بچه های دوست داشتنیم بسازم.

پریشب سرنماز دعا کردم که خدایا کمک کن الشن هیچوقت بخاطر مهربونی زیادش ضربه نبینه... آدامای مهربون زیاد از اطرافیانشون آسیب میبینن.! دغدغه های مادرانه انگار هیچوقت تمومی نداره!

آیسانا هر روز با عشق و علاقه برا خاله هاش کتاب میخونه و ویس میفرسته .. کلاس رقص میره و مشتاقانه منتظره تموم بشه و کلاس خصوصی زبان رو شروع 

واقعا چندسال دیگه یا چه مدت فرصت زندگی کردن و فرصت مادری کردن دارم! دوست دارم وقت بیشتری برا خودم داشته باشم اما دریغ از نیم سات وقت آزاد!

کتاب ...خاطره

داشتم کتابای بارون خورده ام رو از بالکن جمع میکردم .. دفترچه های یادداشتم که برا کارشنارسی ازشد نت برداری کرده بودم ... کل کتابا رو تو یه دفترچه بحالت رمز و کلیدی نوشته بودمو دیگه نیازی بخوندن کتابا نداشتم .... چند تا پایان نامه هم از دانشجوهای پیام نورم بود اونموقع که پیام نور تدریس میکردم استاد راهنماشون بودم .... 

با دیدن کتابا و جزوات و ورق زدنشون گفتم حیف !   همسرخان گفتن براچی! چون بارون زده روشون ! ... گفتم نه ... حیف بخاطر اینکه میخاستم دکترا بخونم و نشد ... چقدر زحمت کشیدم و مقاله چاپ کردیم ... هم علاقه داشتم هم استعداد ... تنها چیزی که مانعم شد انتخاب بین بچه داری بود با ادامه تحصیل ...

هنوزم یجورایی امیدوارم یه روز بشه که بشینم پای کتابام و بخونم ....

دو روزه عجیب اعصابم خط خطیه ... منتظر کوچکترین تنشم تا داد بزنم ... الشن رو دیشب کتک وحشیانه ای زدم .. بی شک اگا دوربینی اونجا بود و فیلمش پخش میشد  کامنتاش دیدنی بود ... دوست دارم تو تاریکی و سکوت شب تنها بشینم و تنها باشم دور از هیاهو ..دور از وابستگی ها ... دور از حرف زدنها و حرف شنیدن ها ...

عبور از گردنه دلتنگی ها

روز های کرونایی .. کنسل شدن مسافرت عید ... ندیدن خونوادم بعد گذشت 9ماه و نیم ...

گذشتن و دارن میگذرن ... یه روزایی میخاستم بیام پست بنویسم "چشمهایم، غمگین ترین چشمان جهان است"

دلتنگی هایم بیشتر و بیشتر شدن.. هنوزم شبها بعد خواب بچه ها تا 2 شب و بیشتر، دوست دارم در تنهایی خودم نفس بکشم .. به پدرم و مادرم فکر کنم .. به اینکه اینهمه مدت چگونه  دور از عطر تنشان ماندم .. چگونه محروم از آغوش و گرمای دستشان، نبض خوشبختی و شادیم ضعیف و ضعیف تر شد

اما دیشب که خوب فکر کردم دلتنگی هایم فروکش کرده بود .. انگار این هم یک گردنه بود .. گردنه ای که باید ازش عبور می کردم.. همه سختیای زندگی همینجورین تا نتونی خودتو ازشون رها کنی گرفتارشی .. اسیرشی .. راست گفتن که حال خوب خودتو به هیچ شرایط و هیچ کسی بند نکن..

واقعیت تلخ رو باید سر کشید ... مجبوری که بپذیری.. من متعلق به همین سرزمین کویری ام .. 12 ساله که اینجام .. دیگه خبری از غرور روزهای اولم نیست که من فلان جایی ام .. طبیعت و آب و هوایش و فرهنگش از اینجا بهتر است ......... هرچند آرزوی رهایی دختر و پسرکمو از اینجا دارم  که شاید اونم  یک روز، سیلی سخت روزگار ازم بگیره و  حالیم کنه که هیسسسسس خفه شو .. سرنوشتت آمدن بود ..ماندن بود وماندن  است..

راستی مردن در غربت سخت تر از مردن در کنار عزیزان است؟