یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

غم با دل دیوانه من خویش شده ست

با رفتن مادرم تاریخ در همان سی ام شهریور عصر روز چهارشنبه متوقف شده است یک خلا ..فقدان بزرگ .. دقیقا مثل کودک شیرخواره ای که از سینه مادرش جدا شده همانقدر حیران و سردرگم ...... سال ها بود با هربار خداحافظی بوسه دیدار تا به قیامت را برگونه اش میزدم و سعی میکردم آخرین تصویر ها را با تمام جزئیات به ذهنم بسپارم و فکر نمیکردم خاک کردن جسمش انقدر درمانده ام کند.. 

 تنها دستاویزم مرور خاطرات بودنش هست خاطراتی که سعی می کنم با یادآوریشان رمقی برای ادامه زندگی پیدا کنم .. به عکس های قبلی ام نگاه میکنم و سعی میکنم یادم بیاد اونموقع چه حس و حالی داشتم که خنده بر لبم بود... 

 میشه دوباره با این خلا زندگی به حس و حال قبلش برگرده .. زندگی چقدر تلخه .. تکیه گاه بعدیمون پدره چقدر تلخه که داشتن اونم مانا نیست .. 

شکسته و غمگینم ..فلسفه زندگی مثل پتکی با رفتن مادرم بر شاکله آنچه ساخته بودم فروود اومده... 

به کتاب پناه بردم.. میخام بازم دویدنهامو شروع کنم .. به نماز ..قران و تسبیح زیر سر بالشتم .. به عکس مادرم ... پناهگاههایی که منو از اون تقویم و تاریخ شاید بتونن بکنن.... شاید بتونن روحی از من که زیر خاک کنار مادرم دفن شد رو احیا کنند. من هیچوقت ضعیف نبودم شکننده نبودم وابسته نبودم از خواب بیدار شدنم انقدر دردناکه ... زهرای مستقل نبودم بودنهایی بودند که نخ نامرئی بودنشان منو مثل کوه بار اورده بود و حالا میفهمم که اون وجود نورانی مقدس مادر و خانواده ام بود که منو نفوذناپذیر کرده بود... 

به عید فکر میکنم به اتاقی که خالی از وجود مادر است به الشن که همیشه دستان مادر رو میبوسید به واکنش دیدن عکس حک شده مادر بر سنگ سرمزارش ...