یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

زبان مادری

چقدر تفاوته بین حرف زدن و درد و دل کردن و بیان احساسات و ارتباط برقرار کردن به زبان مادری با همسر ..صمیمی ترین فرد زندگیت.. و با فرزندانت و دوستان و همکاران  با حرف زدن به زبان مصنوعی غیر مادری  با لهجه و رنگ و بویی خارج از فرهنگی که باهاش بزرگ شدی.... 

وقتایی که خیلی دلتنگم  ناخودآگاه به زبان مادری حرف میزنم! 

آیسانا تا حدی داره زبان ترکی یاد میگیره.. الشن با دیدن فیلم دختر دایی و پسر داییش که هر سه متولد سال 96 هستن یه چیزایی رو  همینجوری تکرار میکنه

همسرجانم هم کامل ترکی رو متوجه میشه ولی بخاد صحبت کنه فجیع لهجه خنده داری داره ......  همه اینا نتیجه تعصب خاص من رو زبان مادریم بوده که دوست داشتم بچه هامم یاد بگیرن و همسرم. با اینحال من زبان  مادری همسری رو که پارسیه دریه متوجه میشم ولی حرف زدن با لهجه شون رو اصلا ..  قوم همسراینا کلا تعصبی رو زبان مادری ندارن بچه هاشون کلا به فارسی صحبت میکنن و با این روند نسل بعدی که بیاد کلا زبان مادریشون از بین میره! 

گریزی به گذشته

داشتم کتاب  " یادت باشد" رو میخوندم ناخودآگاه یاد خاطره یکی از خواستگاری  هام افتادم. کنکور کارشناسی ارشدمو داده بودمو منتظر جوابش بودم. سخت از خواستگارا فراری بودمو هیچ تمایلی به ازدواج نداشتم دوست داشتم مستقل باشم سرکار برم بعد .. 

 تابستان سال 87 بود و من نزدیک 26 سالم بود.. اطرافیان براشون قابل درک نبود چرا با وجود اونهمه خواستگار ازدواج نمیکنم و زن برادرم گفته بود نکنه مشکلی داره که ازدواج نمیکنه!! و نیازی به توضیح نیست که  از نظر  روانی تحت چه فشاری بودم. 

زنداییم  برادر بزرگش روحانی بود و پُست بزرگی هم داشت. برادر دیگه اش هم داشت آخرای درس حوزه رو میخوند و زنداییم گفت اگه متاهل بشه سرپرست کاروان زائران مکه میشه و هرسال باهاش مکه میری و برادر بزرگمم گفته هرجا دانشگاه قبول شدی هیچ مشکلی برا انتقالیت وجود نداره خودش همه کارارو انجام میده. لباس روحانیتم تو دوست داشتی میپوشه و نداشتی هم نمیپوشه! خلاصه یه عکس از داداش جانشم گذاشت تو بغل من و رفت. دفعه بعدی که اومد گفت خواهرام میگن زهرا خانم کاش زودتر جواب بده هروقت باغ میریم (باغ خیلی بزرگی تو روستا داشتن) بیادش میوفتیم ...  رفتنی عکسو بهش دادم و گفتم زنداییم پیشت باشه من که هیچ مشکلی با قیافشون ندارم. حاجی (پدرم) خیلی دوست داشت جواب مثبت بدهم و میگفت میترسم بری تو شهر غربت و اونجا دلت پیش کسی گیر کنه و غریب بشی!!! .............

دارم فکر میکنم اگه باهاش ازدواج میکردم کل مسیر زندگیم زیر و رو میشد..

شکلات زندگی

خدا  بعد سختی های  بزرگ کردن دخترکم
 یه شکلات خیلی بزرگ و شیرین و خوردنی و تمام نشدنی  تو زندگیم قرار داده 
و اونم  اِلشن پسریه منه

مادر - دختری

دخترکم  چهارشنبه از مدرسه اومده بود سرکارم

رفتم کارگزینی مدارک استعلاجیمو تحویل بدم گفت مامان چقدر  با همکارات خوش اخلاقی

و تو خونه  که رفتیم ازم پرسید مامان چرا سرکارت انقدر سرحالی ولی تو خونه نه؟؟!


پی نوشت:  یوقتایی ازم میپرسه مامان خوشبحالت.. چجوری انقدر صبورین؟؟ در کمال خودخواهی دلم میخاد دخترکم این صفاتش مثل خودم باشه صبوریش.. مستقل بودنش.. لجبازیش  درست عین خودم

تاریخ روز... تفکر

برا ما مردمی که مطالعه و تحقیق و تفکر منطقی نداریم و 

نهایت شاهکارمان ادغام چندتا پست اینستاگرامی و در دهان گذاشتن لقمه جویده و آماده  سرمشق های یه عده دیگه ست  طبیعیه که در یک روز با شنیدن مهم ترین خبر سیاسی کشور بین موج شادی و موج غم اسیر باشیم  و تنها راه دفاع از احساساتمون و اثبات حقانیتش فحش و توهین و ناسزا به گروه مقابل باشه ......

 کاش حداقل استدلال هایمان زاییده تحقیق و تفحص بود ..