یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

مطب دکتر

دیروز بعد آزمایش خون و سونوی گردن که 5شنبه انجام داده بودم رفتم مطب دکتر.. یه خانم دکتر مجرد که مطبش فوق العاده شلوغه و حتی بنر زدن که اگه کمتر از 3ساعت نمیتونید تو نوبت بشینید کلا بیخیال نوبت ویزیت بشید ...... بخاطر شغل و محل کارم اکثر دکترا منو میشناسن ..به منشی خودمو معرفی کردم و بلافاصله خانم دکتر اجازه دادن که برم ..... برعکس اکثر دکترا مطب شیک و پیکی داره با 3تا دستیار .. و البته برعکس ظاهری غُدّی که همه ازش میترسن خیلی خوش برخورد و متواضع بلند شد و دست داد باهام و آخرشم با کلی  اصرار پول ویزیت رو که 52هزار بود برگردوندن بخودم .. تصور کردم آیسانا هم بزرگ بشه و تو همچین جایگاهی قرار بگیره و موقع بیرون اومدن از مطبش با دیدن اونهمه مریضی که تو نوبت بودن حس خوبی داشتم از اینکه بخاطر جایگاه شغلی حداقل از نشستن تو صفای طولانی مطب دکترا راحتم اونم با وجود الشن که خیلی اینجور جاها اذیت میکنه.. 

شکر خدا گفت مشکل تیروئیدم با قرصا تحت کنترله و برا شهریور99 دوباره وقت ویزیت داد. از شنبه تا 4شنبه ناشتا و حداقل یکساعت قبل از صبحانه باید قرص بخورم و روزای 5شنبه و جمعه حس خیلی خوبی دارم از اینکه محدودیتی تو تایم صبحانه ندارم... چقدر سلامتی خوبه 

از یکماه پیش سمت چپ کمرم درد میکنه و الان ماهیچه پامم یکم بیحس میشه باید بازم دکتر برم.. 

دیشب به همسری میگفتم من کلا زیاد اهل غصه خوردن  نیستم یعنی فو ق العاده مثبت نگرم وهمینکه بدونم راه حلی وجود داره برا اون مشکل جوش نمیزنم و تنها نقطه ضعفم مشکلاتی بود که برا بچه ها پیش اومد تو قضیه پرستار آیسانا و مهد الشن و اذیتایی که شدن خیلی غصه خوردم خیلی خیلی زیاد ..... 

اگه بشه باشگاهمو راه بندازم خیلی خوب میشه .. تو دهه چهارم زندگی مواظب نباشی کم کم بیماریهای مختلف خودشونو نشون میدن... همسری میگه عضو گروه کوهنوردی بشم چون شدیدا عاشق کوهنوردیم ولی خوب فعلا با الشن فسقلی و انبوه کارای خونه واقعا خیلی سخته بخام تو برنامه هام ورزش رو جا بدم..بعد 6سال تازه امسال تونستیم یه برنامه تلویزیونی رو دنبال کنیم! واقعا به هرکی میگفتیم وقت نمیشه تلویزیون ببینیم باورشون نمیشد!


پسرک شاد و مهربونم

بلاخره بعد مدتها امروز که رفتم اِلشن رو از مهد بیارم خیلی خوشحال و خندون بود و خنده هاش منو هم شارژ کرد. هرچند تو خونه پسر شادیه و کافیه یه آهنگ کوچیک پخش بشه بلند میشه میرقصه براش.. خدارو شکر امسال کلا بردنش با باباشه و من مثل پارسال شاهد گریه کردناش نیستم که خیلی دلمو به درد میاورد.

الشن رو واقعا فرشته مهربونیا میبینم .. انگار خدا تو دلش یه دریای بزرگی از مهربونی قرار داده  و رسالتش اینه که با همه مهربون باشه ..... 

هیچ حسادتی نداره براحتی خوراکی و اسباب بازی به بچه های همسن و سالش میده ... شهر مادریم که رفته بودیم دل همه رو با مهربونیاش آب کرده بود  .. اگه بغل یکی از داداشام بود و داداش دیگه ای از در میومد تو .. میخاست که همزمان یه دستش رو شونه یه دایی و دست دیگه اش رو شونه دایی دیگه اش باشه .. با بوس کردناش حاجی رو خسته کرده بود.. وسط شیرخوردن یه دفعه بلند میشد و میرفت مامانمو بوس میکرد و میومد و باز چندین بار اینکارشو تکرار میکرد  و معلومه چه دلتنگیایی بعد اومدنمون تو دلشون جا گذاشت.

از همون نوزادیش یه حس مهربونی  خاصی تو حالت صورتش احساس میکردم. حتی خونواده باباش رو که زیاد اهل محبت کردن به بچه ها نیستن رو با رفتارش مجبور کرده که بغل و بوسش کنن.. اینسری پدربزرگ پدریش که اومده بود همش رفت سرشو چسبوند به سر بابابزرگه و بوس و نوازشش کرد تا اینکه دیدم خنده بابابزرگه بلند شد و بغلش کرد.

پسرک 2ساله من مرتب میاد دستامو میبوسه .. لپمو میگیره.. کافیه یه ذره حالت چهره ام غمگین باشه سریع متوجه میشه میاد با صدای آروم میگه مامان.. مامان و بوسم میکنه.. ببینه دراز کشیدیم میاد میگه ماساژ و پشتمو ماساژ  (بقول خودش پاساژ) میده .. چیزی رو به آیسانا نده و ببینه ناراحت شده سریع بهش میده و اینا همه نقطه ضعفیه تو دست آیسانا که هروقت بخاد اذیتش کنه میگه دیگه آبجیت نیستم یا میگه باهات قهرم و باعث میشه طفلک بزنه زیر گریه ..

الشن پسر ناخواسته ای بود که دلمون نمیخاست زنده بدنیا بیاد ولی شکر خدا که با اومدنش  لذت مادربودن رو  فهمیدم و واقعا از خدا چیز دیگه ای نمیخام جز سلامتی و عاقبت بخیریشون و همیشه میگم اگه الان بمیرم تو دلم هیچ آرزویی نمونده..


پی نوشت: یکی از دندونای جلوییش تو 18ماهگیش حالت هلالی پیدا کرده بود فکر کردم تو مهد شکسته .. چند وقت پیش دندون کناریشم همینطور حالت ساییدگی پیدا کرد .. 4شنبه بردمش پیش دندانپزشک اطفال ..گفت پوسیدگی زودرس دندان داره و 6تا دندون بالاییش خراب شده! اگه بخاین درستش کنین باید بیهوش بشه و  هزینه هر دندونش 800هزاره و راه حل دیگه اش قطره ایه که از کانادا سفارش میدم و جلوی پوسیدگی بیشترو میگیره ولی ظاهر بدی به دندون میده و اون قسمت پوسیدگی کامل سیاه میشه.. شبش خیلی براش ناراحت شدم و کلی گریه کردم..

حس های خوب


 اولیش اینکه سرکار بودم یه جمله ساده متفاوت از همیشه با پیامک برام اومد : 

" دوستت دارم عزیزم.. دوستت دارم خوشکله" 

 و این  یعنی اینکه این لحظه عمیقا بهم فکر کرده و به یادم بوده.... نشانه خوبیه که داره از لاکش بیرون میاد. (البته دوستت دارم چیزی نیست که هر روز بهم نگیم ولی با پیامک طعمش بیشتر بود)


دومیش اینکه دیشب پسرکمون بلاخره اولین جمله اشو گفت : " ماماسی پِشین (مامانی بشین)" انقدر با آیسان ذوق زده شدیم که همش میخاستیم بازم تکرار کنه و آخرش آیسانا خیلی توقعش رفته بود بالا .. همش میگفت الشن بگو " بابا آب داد!"


من هدفم از نوشتن بیشتر خالی کردن حس های منفی درونیمه  چون هیچوقت عادت به درد و دل با کسی ندارم حتی با صمیمی ترین دوستام .. دیروز یه کارگاهی بودم استادش میگفت خاطرات خوبتونو پررنگ کنید بزارید جلو چشمتون رژه برن تا حس های خوبشون بهتون برسه .. یادتونه اولین دفعه ای که همسرتون، دستتونو  محکم تو دستاش گرفت و فشار داد چه حسی داشتین؟ چشماتونو ببندین تجسم کنید برا خودتون .. هنوزم انرژی خوبش کل وجودتونو پر میکنه... خلاصه این شد که  الان خواستم این حس های خوب رو با نوشتن برا خودم هایلات کنم

قصه حجابم

دوران دانشجویی لیسانسم تو دانشگاه چادری  نبودم .. بیرون میرفتم تیکه زیاد مینداختن .. متنفر بودم از حرفهاشون.. همیشه بخودم میگفتم جوری رفتار کن که از کنار پسری رد میشی فکر کنه همجنس خودشی.. همیشه بخودم میگفتم من فقط مال یه نفر میشم پس حق ندارم بقیه مذکرارو نگاه کنم ... تو فک و فامیل پسری نبود که خواستگارم نباشه البته که من فقط یه قیافه خیلی معمولی داشتم.. دانشگاه رو همیشه حلقه مینداختم دستم چون تصمیمم این بود که اول از همه مستقل بشم سرکار برم خونه بگیرم و بعد ازدواج .. همیشه به دوستام میگفتن من وقتی ازدواج میکنم که عاشق بشم.. سر قضیه خواستگارای خوب خیلی با مامانم  حرفم میشد و یوقتایی زودتر از موعد به شهر دانشگاهیم برمیگشتم .. در واقع فراری بودم از خواستگار.  بعد کارشناسیم دوسالی که پشت کنکور کارشناسی ارشد موندم ( به علت تغییر رشته از زیست شناسی به روانشناسی) خیلی خیلی دوران دردناکی بود .. زنداداشم گفته بود حتما یه مشکلی داره که نمیخاد ازدواج کنه!!  تو اون دوران با دوتا پسر خیلی چت میکردم ولی هیچوقت حد و مرزها رو نشکستم حتی یوقتایی داداش کوچیکمم میومد چت هامو میخوند .. دوستای چتی خوبی برا هم بودیم ولی هیچوقت عکس و تصویری نفرستادم.. هنوزم یوقتایی دلتنگشون میشم ولی  دیگه گمشون کردم .... دوره ارشدم رو که به این شهر اومدم فقط یکبار با همسرم بخاطر دروس پیش نیازم همکلاسی شدم و تو همون دید اول خیلی ازش خوشم اومد جوری که وقتی به خوابگاه برگشتم برا دوستام تعریف کردم یه پسره هیکلی و سبزه و شوخ طبع .....  خلاصه سر یه 10هزارتومنی که برا کتاب قرار شده بود جمع کنه باهم در ارتباط شدیم .. اینم بگم از همون روزای اول 5تا پسر تو کلاسمون توجه خاصی بهم نشون دادن .. اونموقع دیگه تصمیم گرفته بودم دوره ارشدمو با چادر بگذرونم .. همشون سنمو 4-5سالی کمتر از سن واقعیم فکر میکردن.. طبق معمول توجهی نشون ندادم......... قصه اش طولانیه .. اینو میخام بگم که تو جلسه اول حرف زدنمون همسرم گفت برام مهم نیس چادر بپوشی یا نه ....... بعد ازدواج میخاستیم بریم خونه فامیلاشون میگفت چادر بپوشم .. فامیلاشون جورین که حتی تو عروسیا هم با مانتو و روسری میشینن و من دوبار که با تیپ عروسی تو مجالسشون رفتم خیلی شرمنده شدم بخاطر تیپ متفاوتم.. 

گذشت و گذشت تا بعد تولد آیسان یعنی چهارمین  سال زندگیمون گیر داد که میخام موهاتو بیرون بزاری .. مانتوی اندامی بپوشی .. من متاسفانه مانتوی اندامی و تنگ کم نپوشیده بودم ولی مربوط به دورانی بود که طرز فکرم فرق میکرد ..... چادرو بخاطرش کنار گذاشتم ..البته سرکارم هنوز چادری میام .... نمیدونم دقیقا تا چه حد و مرزی یه زن باید برا حفظ زندگیش تحت خواسته های همسرش رنگ عوض کنه . پریروز داشتیم میرفتیم بیرون شالمو عقب برد تا جای فرق سرم . گفت ببین چقدر اینجوری خوشکل میشی.. حق نداری بهش دست بزنی .. دست نزدم ولی به این فکر میکنم وقتی مرد غریبه ای بهم زل میزنه و بعد منو تو ذهنش با همسرش مقایسه کنه این یجور حق الناسه .. یعنی من سهمی تو بی توجهی احتمالی اون مرد نسبت به زنش داشتم... واقعا نمیدونم این حد از حساسیتم درسته یا نه ..... الان همه با تیپ و آرایش میرن بیرون ولی من طرز تفکرم جور دیگه ایه.. حتی آیسانا رو از الان بهش تلقین کردم آدم باید عاشق صورت خدادادی خودش باشه و زیباترین صورت وقتیه که پوستت رنگ و لعاب بخودش نداشته باشه ......... 

خواسته های همسرخان ناراحتم میکنه هرچند هیچوقت اجباری تو کارش نبوده  ولی ته دلم همیشه میگم کاش اینجوری نبود که از دیدن نگاههای نامحرم بقیه به همسرش لذت ببره! دردناکه.........

همسرم و دل بیحال من

همسرم رو خیلی دوست دارم  و بهترین رفیق زندگیمه با خصوصیاتی ناب و بینظیر...... این به کنار  ولی یه رفتارایی داره که باب میلم نیس  و از اونجایی که غرغرای 9ساله من تو این زمینه ها اثر نداشته کم کم بعنوان جزء تغییرناپذیر اخلاقش پذیرفته ام و دیگه سکوت میکنم در مقابلشون .. البته تا جاییکه بتونم 

یکی از این ویژگیاش زود خسته شدنه .. مثلا صبح سرکار بوده عصر خوابشو کامل داشته با ماشین دو ساعتی بیرون بریم و برگردیم دیگه بقول خودم وا میره از خستگی!  همینم شد که پارسال تو آزمایش چک آپش به دکتر گفتم آزمایش تیروئیدم براش بنویسه و خدا خواسته  دکتر تو چک آپ خودمم نوشته بود ( تو چک آپ معمولی آزمایش تیروئید نمینویسن) و معلوم شد بیماری هاشیموتو دارم و آقا سالم بودن شکر خدا. 

ویژگی دیگه اش که شاید با همین زود خسته شدنش در ارتباط باشه تنبلیشه .. زیاد بخودش زحمت نمیده .. خواب و استراحتش باید تو الویت باشه مخصوصا روزای تعطیل و ترجیح میده تو یه روز فقط یه کار انجام بده.هرچند اهالی این منطقه کلا زیاد اهل کار نیستن و بنظر من خیلی تنبلن 

ویژگی دیگه اش پشت گوش انداختن انجام کاراست مثلا یه اجاق گاز داریم که از پارسال که اسباب کشی کردیم تو بالکن گذاشتیم که بدون سقفه و همش بارون بهش زده از همون پارسال قرار شد بیاریمش تو اتاق و عکسشو تو دیوار بزاریم بفروشیم .. و هنوز که هنوزه این اتفاق نیوفتاده و آقا وقت ندارن!  یا دوچرخه آیسانا از پارساله لاستیکش کم باده و قراره ......... یا جای فنچ ها رو قراره هفته ای یه بار عوض کنه ولی انقدر امروز فردا میکنه که .... 

البته اینم بگم یه استثنایی این وسط هست که مجبور شده با قسط 4میلیونی که ماهانه میدیم از تابستون، اکثر روزا  بعد ظهرا میره با اسنپ و ماکسیم کار میکنه که بنوبه خودش کمردردشو تشدید میکنه و انجام بقیه کارا رو به موعدی نامعلوم موکول میکنه ....  

مورد دیگه زود عصبی و بداخلاق شدنشه در حالیکه قبلنا اصلا چیزی به اسم عصبانیت نداشت .. خیلی به آیسانا گیر میده و در مقابل حرفهای ساده من با تندی جواب میده که اینم بیشتر وقتا با میگرن و سردردش در ارتباطه  و احتمالا با وضعیت اقتصادیمون 

حالا چند هفته ایه کمردرد همیشگیش گاه و بیگاه هست .. یه هفته ایه سرماخوردگی با تب و لرز داشت و دیشبم دندون درد و سردرد میگرنی ....... خلاصه تصمیم گرفتم یه مدت کلا کاری به کارش نداشته باشم .. بیشتر سکوت کنم در مقابل بدخلقیاش .. پیام ندم .. زنگ نزنم ......... شاید یمدت اینجوری براش بهتر باشه .. نزدیک چهار هفته میشه که پیش هم درازم نکشیدیم ....... و همه اینا در یه  آرامش ظاهری داره سپری میشه