یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

تنهایی های ادامه دار

ساعت یک و نیم شب وارد خونه میشه.. بچه ها ساعت خوابشون بهم ریخته و تازه خوابشون برده ... تو اون تایمی که بیاد خونه نشخوار ذهنیم شروع شده  بود و عصبی از اینکه تا کی میخاد و تا کی میتونم به این وضعیت ادامه بدم. قبل از افطار باید بره و تا برسه زودتر از 1 نیست! و تازه میخاد بشینه و از گل و بلبل محل کارش و عشق و عاشقی کارکنان اونجا حرف بزنه  منم  6ونیم صبح عین معتادا باید از خواب بلند شم و بیام سرکار ..... همیشه سادگی و ساده زیستن با آرامش رو به همه چیز ترجیح میدادم بخودشم گفتم  تنها چیزی که تو خونه ی تو داشتم آرامش بود که شکر خدا اونم ازم گرفتی ...... کاش  هیچوقت انقدر صبور نبودم

آیسانا همچنان درگیر استرس و  ترس های عجیب و غریبه.. ترس اینکه بریم و برنگردیم.. ترس اینکه یه دفعه ناپدید بشیم و... دارم روش کار میکنم صبورانه به حرفهای رو مخی اش گوش میکنم و امیدوارم حل بشه و اگه نشه نیاز به مشاور داره قطعا

از بودن الشن خیلی لذت میبرم چقدر عاشقانه دوستم داره و  اینکه به مهربونی معروف شده 

آیسانا هم شکر خدا داره با محبت میشه یا بهتر بگم داره محبتاشو بروز میده .. همچنان از شیرین زبونی و ذکاوتش لذت میبرم. از اینکه دیروز نشست و کتاباشو فهرست بندی کرد و نزدیک 60تا کتاب مناسب سن الانش داشت و باقی کتابارو منتقل کرد به قفسه ی کتابهای الشن. 

 دوست دارم کلاسای هنری و ورزش رو هم  بتونه دنبال کنه و از دنیای استرس و روزمرگی هاش دور بشه که با این وضعیت فعلا غیر ممکنه

پیوستن و گسستن

 از همون روز اولی که رسیدم خونه ی پدری؛ حس دلتنگی عجیبی داشتم مثل حس  خداحافظی روز آخر ! 

اینکه یه روز میرسه که بیام و جای خالیشون رو ببینم و چقدر کم بود دوران دیدارم با پدر و مادرم.. مادری که رنجورانه روزهای عمرشو سپری میکنه ..... حس برگشت به اینجا رو نداشتم .. بچه ها هم همینطور..

داشت بارون میومد با الشن رفتم پیاده روی بعد یکساعت  هنوز دلش نمیخاست برگرده خونه..... همون روز همسری تماس گرفت که طوفان بدی اینجا اومده و کلی خسارت زده و برق ها قطع شدن و.....

چه نعمت های بزرگی  هستن آب و هوای خوب. هوای سرد.. باران .. برف.... سرسبزی و طبیعت .. صدای آب روان .. نعمت هایی که عمرشون برا من تموم شده است

برگشتیم اینجا.. آخر دنیا .. با دمای بالای 30درجه.. طبیعتی که از بی آبی، شادابی گمشده ای داره .. جایی بهت به چشم غیربومی نگاه میکنن و در و دیواری نیست که مشتاق بوییدنش باشی... تا به الشن گفتم رسیدیم ... شروع به گریه کرد که نه من نمیخاستم اینجا بیایم  اونم  بعد 24 روز.. خیلی دلم براشون میسوزه که دوباره اومدن توی چهاردیواری خونه باید زندانی بشن.. خودمم میلی به دور شدن از اونهمه عزیز و  اومدن به جایی که فقط در روز دو ساعت یه نفرو میبینم نداشتم..

دیشب همش بهم چسبیده بود و صدبار ازم پرسیده که مامان جایی نمیری؟ تو خیالم تصور میکردم که از کارم استعفا دادم و راحت پیش بچه هامم و اونا دیگه استرس تنها موندن ندارن.........  

حس غربت رو فقط با منطق های خشک و سرسختانه میشه خشک کرد .. عاطفه و احساسات دیوانه ات میکنن .. دلت رو بیرحمانه میسوزونن.. به مادرت فکر نکن که محتاج بودنته ... به پدری که یه روزی بیشتر از بقیه دوستت داشت ... به خواهری که دلخوشی و آرامشش به دیدنت بود .. به در و دیوارای خونه ای که با حسرت به بودن در کنارشون نگاه میکردم.. به کوهها و باغ هایی که در خروجی شهر بودند و باهاشون خداحافظی کردم.

همسری حسابی دلتنگمان بود.. متوجه اشک هایی که تو چشمش جمع میشدند بودم. اشک های تو چشم خودمم وانمود کردم از دوریشه در حالیکه حس دلتنگی برای شهر خودم تو گلوم بغض شده بود.

/// دوستان عزیز وبلاگی ام عیدتون مبارک.. آرزو میکنم دل تک تکتون شاد باشه و امیدوارم  با انرژی زیاد روزهای موفقیت آمیزی رو برای خودتون و خونواده هاتون بسازین.

اگه این حرفها رو نوشتم دلیل نیست که حالم خوب نیست .. فقط مینویسم که حس های منفیمو از ذهنم دور کنم... مدیریت ذهن و مهندسی افکار یه مهارتیه که این روزا هممون بهش نیاز داریم.////