یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

مادرم

دیشب یاد مامانم افتاده بودم ... عروسی داداش چهارمی بود، شب حنابندون .خانمها خونه عروس شام دعوت بودن و بزن و برقص و آقایون خونه بابا بودن. ناچارا مامان رو که نمیتونست با اون وضعیت  تو سر و صدای مهمونی باشه بردن خونه آبجی که اونجا باشه و هر نیم ساعت خواهر بزرگه جویای حالش باشه .. 

اونموقع آیسانا فکر کنم تازه  دو سالش تموم شده  بود و فوق العاده شیطون و اذیت کن بود تا رفتیم خونه عروس اولش که بچه ها رو یکی یکی میزد ، بعدم رفت سراغ مهمونها و چنگ مینداخت رو موهای شنیون شده خانم ها و صداشونو در میاورد .. خلاصه جوری شد که به یکساعت نکشیده با چشم گریون از خونه عروس اومدم بیرون و به همسر زنگ زدم که منو برسونه خونه آبجی. رفتم دیدم مامانم تنها یه گوشه خیلی غریبانه دراز کشیده... چشماش از گریه قرمز شده بود .... اون لحظه خدارو شکر کردم که با اون کارای آیسان مجبور شدم برگردم و مامان دیگه تنها نبود......

چه حس بدیه چند سال با خون و دل بچه بزرگ کنی ..تر و خشکش کنی  و آخر سر نتونی تو عروسیش. تو بهترین روز خوشی زندگیش کنارش باشی .. خدا میدونه مامانم تو اون لحظه و اونشب چه حسی داشته  

 من خودمم عروسی داداش کوچیکه و خواهر کوچیکم و  خواهرزاده ام نتونستم برم  و ناراحت بودم و ولی حال من کجا و حال دل یک مادر کجا

نظرات 5 + ارسال نظر
مامان نرگس یکشنبه 31 فروردین 1399 ساعت 10:17 http://boghzepenhaneman.blogfa.com

سلام
منم توی این 8 سالی که نرگس دنیا اومده تقریبا هیچ عروسی نرفتم تا اذیت نشه. فقط عروسی داداش کوچیکه رو رفتم و تا عروسی تموم شد زود اومدم خونه و دنبال عروس و داماد نرفتیم!

سلام عزیزم. انشالا پاداش این صبوریتونو خیلی زود ببینید. گل دخترمون بزبون بیاد یه روز برسه راتون تو دفترش بنویسه دوستت دارم مادرم

الهه شنبه 30 فروردین 1399 ساعت 11:53

سلام اجی خوبی یکشنبه و دوشنبه اپم تونستی بهم سر بزن اجی ممنونم ازت

سلام عزیزم چشم

رویا پنج‌شنبه 28 فروردین 1399 ساعت 19:34

پسر منم تا حدودی دست بزن داره ، با،اینکه مثل دختر شما تنها بزرگ شده، یعنی نه از کسی یاد گرفته و نه اصلا بچه های زیادی ای دیده که بخواد تقلید کنه،خواستم ببینم این رفتار دخترتون تا کی بود؟

سلام. البته دختر من پرستار داشت که بعدها متوجه شدیم بدرفتاری میکرده باهاش... بعد اینکه مهد رفت در عرض یه هفته خوب شد.. از اون نی نی جیش کنا دختر همسایمون داشت اینم دیده بود و میخاست بهش گفتیم هروقت دوربینای مهد نشون بده که کسیو نزدی برات میخریم دیگه کم کم کلا خوب شد. انشالا پسر شما هم رفتارش تو محیط اجتماعی قانونمند درست میشه

اسما چهارشنبه 27 فروردین 1399 ساعت 19:35 https://asmavabacheha.blogsky.com

چقدر این نوشته ات برای من آشنا بود
چقدر حس و حالت رو اون لحظه درک میکنم
من عروسی خودم رو تو خونه با چهل نفر مهمون و فقط دو ساعته گرفتم که مادرم هم باشه چون دست و پای راستش حرکت نداشت و به خاطر صدای ترانه ترس تشنج داشتیم همه میگفتن برو تالار مراسم بگیر حنابندون و پاتختی بگیر که بعدا به دلت نمونه اما من نگرفتم گفتم تو تمام مراسمات من مادرم باید باشه و یک مراسم خلاصه گرفتم الانم خوشحالم که این کار رو کردم مادرم برام از هر چی با ارزش تر بود اما عروسی داداشم عروسمون تو تالار گرفت عروسی رو مادرم تو خونه با عمه پیرم تنها ماند منم زود تر برگشتم از مراسم اما خواستم بگم حال مادر من هم مثل حال و روز مادرت بود.
مادرم چون پسر اولش فوت شده بود داداشم رو خیلی عزیز بار آورده بود همیشه برای عروسیش نقشه میکشید... ای خدا چه گوهر گرانبهایی هست مادر....
ان شا الله زود پای مادرت خوب میشه و تو میتونی بری مرخصی پیش عزیزات

چقدر کار خوبی کردی اسما جان. انشالا دعای مادرت ضامن سلامتی و خوشبختیت باشه

الهه چهارشنبه 27 فروردین 1399 ساعت 10:14 http://elahesong.blogsky.com

سلام اجی خوبی چی بگم اجی ان شاءالله که سایه پدر و مادرت همیشه بالا سرت باشه و همیشه سلامت باشن اجی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.