یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

پیوستن و گسستن

 از همون روز اولی که رسیدم خونه ی پدری؛ حس دلتنگی عجیبی داشتم مثل حس  خداحافظی روز آخر ! 

اینکه یه روز میرسه که بیام و جای خالیشون رو ببینم و چقدر کم بود دوران دیدارم با پدر و مادرم.. مادری که رنجورانه روزهای عمرشو سپری میکنه ..... حس برگشت به اینجا رو نداشتم .. بچه ها هم همینطور..

داشت بارون میومد با الشن رفتم پیاده روی بعد یکساعت  هنوز دلش نمیخاست برگرده خونه..... همون روز همسری تماس گرفت که طوفان بدی اینجا اومده و کلی خسارت زده و برق ها قطع شدن و.....

چه نعمت های بزرگی  هستن آب و هوای خوب. هوای سرد.. باران .. برف.... سرسبزی و طبیعت .. صدای آب روان .. نعمت هایی که عمرشون برا من تموم شده است

برگشتیم اینجا.. آخر دنیا .. با دمای بالای 30درجه.. طبیعتی که از بی آبی، شادابی گمشده ای داره .. جایی بهت به چشم غیربومی نگاه میکنن و در و دیواری نیست که مشتاق بوییدنش باشی... تا به الشن گفتم رسیدیم ... شروع به گریه کرد که نه من نمیخاستم اینجا بیایم  اونم  بعد 24 روز.. خیلی دلم براشون میسوزه که دوباره اومدن توی چهاردیواری خونه باید زندانی بشن.. خودمم میلی به دور شدن از اونهمه عزیز و  اومدن به جایی که فقط در روز دو ساعت یه نفرو میبینم نداشتم..

دیشب همش بهم چسبیده بود و صدبار ازم پرسیده که مامان جایی نمیری؟ تو خیالم تصور میکردم که از کارم استعفا دادم و راحت پیش بچه هامم و اونا دیگه استرس تنها موندن ندارن.........  

حس غربت رو فقط با منطق های خشک و سرسختانه میشه خشک کرد .. عاطفه و احساسات دیوانه ات میکنن .. دلت رو بیرحمانه میسوزونن.. به مادرت فکر نکن که محتاج بودنته ... به پدری که یه روزی بیشتر از بقیه دوستت داشت ... به خواهری که دلخوشی و آرامشش به دیدنت بود .. به در و دیوارای خونه ای که با حسرت به بودن در کنارشون نگاه میکردم.. به کوهها و باغ هایی که در خروجی شهر بودند و باهاشون خداحافظی کردم.

همسری حسابی دلتنگمان بود.. متوجه اشک هایی که تو چشمش جمع میشدند بودم. اشک های تو چشم خودمم وانمود کردم از دوریشه در حالیکه حس دلتنگی برای شهر خودم تو گلوم بغض شده بود.

/// دوستان عزیز وبلاگی ام عیدتون مبارک.. آرزو میکنم دل تک تکتون شاد باشه و امیدوارم  با انرژی زیاد روزهای موفقیت آمیزی رو برای خودتون و خونواده هاتون بسازین.

اگه این حرفها رو نوشتم دلیل نیست که حالم خوب نیست .. فقط مینویسم که حس های منفیمو از ذهنم دور کنم... مدیریت ذهن و مهندسی افکار یه مهارتیه که این روزا هممون بهش نیاز داریم.////

نظرات 4 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی یکشنبه 29 فروردین 1400 ساعت 12:15 http://fala.blogsky.com

نوشته، حس غربتی رو که منظورتون بود به خوبی انتقال داده.
بچه ها عاشق همچون فضاهایی هستن. وقتی هیراد رو می برم شهرستان، سعی می کنم تا جایی که می شه از اون فضا لذت ببره.

خیلی متشکر از حسن توجهتون
خدا نگهدار پسر عزیزتون باشه

نازنین شنبه 28 فروردین 1400 ساعت 09:31 http://manamdegeh.blogfa.com

سلام
امروز با وبلاگتون آشنا شدم
کنجکاوم بدونم کجا زندگی میکنید و اهل کجا هستید اصالتا
اگر دوست داشتید بگو
یا وبلاگم جواب بدید

مامان نرگس دوشنبه 16 فروردین 1400 ساعت 09:48 http://Boghzepenhaneman.blogfa.com

سلام
سال نوی شما هم مبارک
خوشحالم که چشمتون به دیدار خانواده روشن شد. ان‌شالله باز هم فرصت دیدار روی خواهد داد و این دوران سختی و دوری و کرونا به پایان خواهد رسید.
با آرزوی بهترین‌ها در کنار خانواده‌ی خوبتون

الهه شنبه 14 فروردین 1400 ساعت 17:28

سلام اجی خوبی ان شاءالله که بازم میری پیششون اجی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.