یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

چالش های بعد خیانت

برخی چالش های زندگی آدمو تو شرایطی قرار میده که  مجبور میشی خودتو بکوبی و از نو بسازی .. 

دل کندن و کنار گذاشتن کسی که عاشقش بودی دقیقا مثل اینه که یه درخت بخاد دونه به دونه تارهای ریشه اشو بکنه و بندازه دور .. 

خیلی خیلی دردآوره .. خیلی روزای سختی برات میشن .. ولی بعدش احساس سبکی میاد سراغت و بهبود پیدا می کنی .. راحت تر میتونی بی تفاوت باشی .. مستقل باشی .. 

شاید سخت ترین قسمت ماجرا  "حمله فکری"  باشه .. کل روز .. اول صبح تا چشمتو باز می کنی انواع فکرای اذیت کننده و زجر دهنده ... نمیشه براحتی ازش عبور کرد ..... 

همچنان از سکوت هایم راضی ام ...... 

برگ های رنگارنگ

به برگ های مو نگاه می کردم.. نیمی از برگ ها کاملا زرد و خشکیده بودند و نیمی از آنها در سمت دیگر نیمه جان و نیمه سبز .......

خودم هم شبیه  همین برگ های پاییزی شده ام!

رهایی

 چقدر رها کردن حس خوبیه............. 

امید ابلهانه

برخی امیدها و آرزوها بسیار بسیار ابلهانه ست.. اینکه همه چیز به روال قبل برگردد یا احساسات و عواطف مثل قبل باشد..

غم ها و دردهای " پذیرفتن" رو به جان می خرم

مغزم عجیب و وسواس گونه منفی بافی می کند .. دچار حس تنفر میشوم .. یوقتایی قلبم دووستش دارد و منطقم رد می کند و یوقتایی کاملا برعکس پر از حس تنفر میشوم و در دل برنامه  دور انداختنش را دارم  و در همان حال منطقم می گوید دست نگهدار تا بچه ها بزرگتر بشوند..

گاهی میگویم گذشته ها گذشته و بحد کافی تنبیه شده  حتی قیافه اش هم در خودتنیده و غمگینه ..  ولی وقتی یاد گفتن دوستت دارم هایش به یک "هرزه آشنا" می یوفتم حس انتقام بسراغم می آید............

حیف  که  نمی شود آدم سابق باشم ولی بی شک آدم  شکسته هزار بند بهم چسبیده ای می شوم که وجودم -با همه منظره های رقت بار زندگیم  که عشقی در آن رویید و تبدیل به نفرت  و بی تفاوتی و .. شد-ساخته  می شود .گویند سنگ لعل شود در مقام سنگ .. 

چقدر دلم پر از حرفه و نمیشه گفت و نوشت

بریده ای از کتاب " سه شنبه ها با موری"

..  زنی به نام نانسی نوشته بود. مادرش در اثر بیماری ای-ال-اس مرده بود.در نامه اش نوشته بود که چقدر مادرش رنج کشیده و اضافه کرده بود که می داند موری نیز چقدر از این حیث رنج می بردوقتی نامه به آخر رسید، موری چشمانش را بست.. بسیار خوب، برویم سراغ جواب نامه .

 "نانسی عزیز، ماجرای مادرت مرا متأثر کرد.خوب می دانم که چه روزگار سختی را پشت سر گذاشتی. هر دو طرف ناراحت و اندوهگین می شوند. سوگواری کردن و اندوهگین شدن به من یکی کمک کرده است و امیدوارم که به تو نیز کمک کرده باشد."

راب گفت: شاید بد نباشد آخرین جمله را تغییر دهی .

موری لحظه ای فکر کرد و گفت: بله، حق با توست.ببین این جمله چطور است.. "  امیدوارم به قدرت شفابخش غصه خوردن پی ببری."

.

.

پی نوشت:  یوقتایی فقط میشه به آغوش  پرمهر غم پناه برد و یه مرحله سخت رو پشت سر گذاشت.