یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

فرزند ناخواسته

به آدرس وبلاگم که نگاه میکنم احساس شرم میکنم 

الشن رو  ناخواسته باردار شدم و تا روز تولدش  نمی خواستیمش و آرزوی مرده بدنیا اومدنش رو داشتیم !

الان هر شب که کنارم میخوابه  با عشق بغلش میکنم و میگم خدایا شکرت که الشن رو به من دادی ... پاداش کدام عملم بود گلی از گل های بهشت ........ مهربانی بی نظیر .. مهربانیش قابل وصف نیست... پسرم بوی بهشت میدهد... ثروتی بی همتا برای من .. واقعا از نعمت های دنیا دیگه هیچ نمیخام غیر عاقبت بخیر شدن بچه هام

خدایا خودت نگهدارش باش

تربیت نفس و روز گذرانی ها

این روزها بیشتر رو رفتارهای خودم حساس شدم. رفتاری که با همسرم بعنوان کسی که بیشترین تایم زندگیم رو کنارش میگذرونم و بچه هام به عنوان کسی که رفتارم و کردارم  میتونه تاثیر عمیقی تو کل زندگیشون داشته باشه

قاعداتا صمیمیت و راحتی زیاد میتونه تا حدی راه رو برای بی احترامی های کوچیک و بزرگ باز کنه

با خودم فکر میکنم اگه بتونم با همین سه نفر بهترین رفتارو داشته باشم وجدان راحت تری پیش خدا دارم.

وقتی از دستشون عصبی میشم توهین نکنم.. تحقیر نکنم.. سرشون داد نزنم.. حقوقشونو پایمال نکنم.. محبت کافی.. تفریح سالم.. بازی و آموزش های مناسبشون

و برای همسرم محبت کافی.. خوش رویی.. دادن حس مفید بودن و قدردان تلاش هایی که میکنه تا زندگی مرفه تر و با آرامشی داشته باشیم

-----------------------------------------------------------------------------------

الشن خیلی عاشق اینه که کاری انجام بده و بهش بگم " پسرم خیلی بهت افتخار میکنم".. بارها و بارها خودش برگشته گفته مامان بهم افتخار میکنی؟

دیروز بشوخی سرصبح به آیسانا گفتم مامان میتونی چایی بزاری تا بهت خیلی افتخار کنم؟ بعد دیدم با شوق عجیبی رفت و انجام داد!

به همسرم گفتم فکر نمیکردم با یه جمله ساده انقدر انگیزه بگیره ..گفت همه ما آدما به همچین جمله هایی نیاز داریم

---------------------------------------------------------------------------------

دیگه نگم از دلتنگی هایی که برای پدر و مادرم دارم و عجیب توش غرق شدم!

---------------------------------------------------------------------------------

یه سری برنامه ها برای آیسانا و الشن نوشتم هر کدوم رو یه برگه  چسبوندم رو تابلو پذیرایی که روزهاشون پرثمر طی بشه  مثلا برای الشن: خمیربازی ... کارکردن با قیچی... آموزش نقاشی و رنگ آمیزی و کتابخوانی ......... برای آیسان : بازی خانوادگی.. داستان نویسی و .............

اگه قرار باشه برای خودم همچین برنامه ای بنویسم : بازی با آیسانا و الشن.... کتابخوانی... برنامه تلویزیونی ترجیحا علمی (کلا تلویزیون از برنامه هام خارج شده).. پیاده روی و ورزش و برای دکترا خوندن رو قرار میدادم

.................................................................................................................................................

روزهای اداری بی شور و شوق ادامه داره و شیفت بندی ها هرچند اولش شیرین بود ادامه ی اون برام خسته کننده شده و باعث شده انواع فکرا برا داشتن روزای پربار به مخیله ام خطور کنه !!

تنهایی های ادامه دار

ساعت یک و نیم شب وارد خونه میشه.. بچه ها ساعت خوابشون بهم ریخته و تازه خوابشون برده ... تو اون تایمی که بیاد خونه نشخوار ذهنیم شروع شده  بود و عصبی از اینکه تا کی میخاد و تا کی میتونم به این وضعیت ادامه بدم. قبل از افطار باید بره و تا برسه زودتر از 1 نیست! و تازه میخاد بشینه و از گل و بلبل محل کارش و عشق و عاشقی کارکنان اونجا حرف بزنه  منم  6ونیم صبح عین معتادا باید از خواب بلند شم و بیام سرکار ..... همیشه سادگی و ساده زیستن با آرامش رو به همه چیز ترجیح میدادم بخودشم گفتم  تنها چیزی که تو خونه ی تو داشتم آرامش بود که شکر خدا اونم ازم گرفتی ...... کاش  هیچوقت انقدر صبور نبودم

آیسانا همچنان درگیر استرس و  ترس های عجیب و غریبه.. ترس اینکه بریم و برنگردیم.. ترس اینکه یه دفعه ناپدید بشیم و... دارم روش کار میکنم صبورانه به حرفهای رو مخی اش گوش میکنم و امیدوارم حل بشه و اگه نشه نیاز به مشاور داره قطعا

از بودن الشن خیلی لذت میبرم چقدر عاشقانه دوستم داره و  اینکه به مهربونی معروف شده 

آیسانا هم شکر خدا داره با محبت میشه یا بهتر بگم داره محبتاشو بروز میده .. همچنان از شیرین زبونی و ذکاوتش لذت میبرم. از اینکه دیروز نشست و کتاباشو فهرست بندی کرد و نزدیک 60تا کتاب مناسب سن الانش داشت و باقی کتابارو منتقل کرد به قفسه ی کتابهای الشن. 

 دوست دارم کلاسای هنری و ورزش رو هم  بتونه دنبال کنه و از دنیای استرس و روزمرگی هاش دور بشه که با این وضعیت فعلا غیر ممکنه

پیوستن و گسستن

 از همون روز اولی که رسیدم خونه ی پدری؛ حس دلتنگی عجیبی داشتم مثل حس  خداحافظی روز آخر ! 

اینکه یه روز میرسه که بیام و جای خالیشون رو ببینم و چقدر کم بود دوران دیدارم با پدر و مادرم.. مادری که رنجورانه روزهای عمرشو سپری میکنه ..... حس برگشت به اینجا رو نداشتم .. بچه ها هم همینطور..

داشت بارون میومد با الشن رفتم پیاده روی بعد یکساعت  هنوز دلش نمیخاست برگرده خونه..... همون روز همسری تماس گرفت که طوفان بدی اینجا اومده و کلی خسارت زده و برق ها قطع شدن و.....

چه نعمت های بزرگی  هستن آب و هوای خوب. هوای سرد.. باران .. برف.... سرسبزی و طبیعت .. صدای آب روان .. نعمت هایی که عمرشون برا من تموم شده است

برگشتیم اینجا.. آخر دنیا .. با دمای بالای 30درجه.. طبیعتی که از بی آبی، شادابی گمشده ای داره .. جایی بهت به چشم غیربومی نگاه میکنن و در و دیواری نیست که مشتاق بوییدنش باشی... تا به الشن گفتم رسیدیم ... شروع به گریه کرد که نه من نمیخاستم اینجا بیایم  اونم  بعد 24 روز.. خیلی دلم براشون میسوزه که دوباره اومدن توی چهاردیواری خونه باید زندانی بشن.. خودمم میلی به دور شدن از اونهمه عزیز و  اومدن به جایی که فقط در روز دو ساعت یه نفرو میبینم نداشتم..

دیشب همش بهم چسبیده بود و صدبار ازم پرسیده که مامان جایی نمیری؟ تو خیالم تصور میکردم که از کارم استعفا دادم و راحت پیش بچه هامم و اونا دیگه استرس تنها موندن ندارن.........  

حس غربت رو فقط با منطق های خشک و سرسختانه میشه خشک کرد .. عاطفه و احساسات دیوانه ات میکنن .. دلت رو بیرحمانه میسوزونن.. به مادرت فکر نکن که محتاج بودنته ... به پدری که یه روزی بیشتر از بقیه دوستت داشت ... به خواهری که دلخوشی و آرامشش به دیدنت بود .. به در و دیوارای خونه ای که با حسرت به بودن در کنارشون نگاه میکردم.. به کوهها و باغ هایی که در خروجی شهر بودند و باهاشون خداحافظی کردم.

همسری حسابی دلتنگمان بود.. متوجه اشک هایی که تو چشمش جمع میشدند بودم. اشک های تو چشم خودمم وانمود کردم از دوریشه در حالیکه حس دلتنگی برای شهر خودم تو گلوم بغض شده بود.

/// دوستان عزیز وبلاگی ام عیدتون مبارک.. آرزو میکنم دل تک تکتون شاد باشه و امیدوارم  با انرژی زیاد روزهای موفقیت آمیزی رو برای خودتون و خونواده هاتون بسازین.

اگه این حرفها رو نوشتم دلیل نیست که حالم خوب نیست .. فقط مینویسم که حس های منفیمو از ذهنم دور کنم... مدیریت ذهن و مهندسی افکار یه مهارتیه که این روزا هممون بهش نیاز داریم.////

دور شدن از همسر

اولین عید بعد آشنایی با همسر که میخاستم برای تعطیلات عید به خونمون برم موقع بستن چمدانم کلی گریه کردم.. هم اتاقی هام می خندیدن بهم ... اونموقع به این فکر می کردم که هم دوری از همسری که اونموقع هنوز همسرم نبود برام سخته هم دوری از عزیزانم.. اینجا باشم دلم برای خانواده ام تنگ می شود از طرف دیگر نمیتونستم بیخیال عشق و عاشقی مان بشوم........

دیشب داشتم آخرین وسایل چمدانم را میبستم همسری بیرون بود دلم خیلی گرفته بود از اینکه قراره از ش دور بشم... هنوز بعد 11 سال اون حس و حال رو داشتم .. منتظر بودم مثل هر شب طرفای 1شب بیاد خونه و سرش غر بزنم که حداقل امشب رو زودتر میومدی که دیدم نیم ساعتی زودتر اومد.. خونه نیمه تاریک بود و بچه ها خواب. خوب معلوم بود که حس و حال اونم دست کمی از من نداره.... تو ماشین کلی گریه کرده بود و کنار هم باز هم اشک ریختیم .......

چه حس خوبیه یکی برا دور شدنت گریه کنه......

یاد فنچ های آیسانا افتادم که هراز گاهی  یه راهی از قفس پیدا می کنن و میان بیرون و بعد کمی اینور و آنور پریدن دوباره خودشون برمیگردن رو همون قفس میشینن و دنبال راهی برای برگشت به دنیای کوچیک خودشون.

انصافا سرنوشت هم خوب دست و بال منو بست .. خوب محدود شدم به یک خانواده به 3نفر آدم ...... نه دوستی .. نه همسایه ای.. نه آشنایی ... نه خواهری نه برادری .