یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

پوست اندازی

یه وقتایی در تنگناهای سخت روحی قرار می گیریم .. غم و غصه  تاری میشه بر وجود نشاط  و حس زندگی .. حس خوب بودنی که  آنطور که باید باشد، نیست......

اعتراف میکنم چندماهی در این تالاب غرق بودم  و هستم 

محیط کارم  با اومدن همکار جدید پرتنش شده ... نبود همسر ..کارهای خونه .. مشغله های مربوط به  بچه ها و مهم تر از همه منی که بیمار شده و در عین نیاز به تنها بودن در وسط تنش های مختلف قرار گرفته

بفکر تغییر شدم.. حتما یه جای کار میلنگه .. یه تکه از این پازل درست  نیست .. 

باید برنامه ریزیامو تغییر بدم ..... نمیخام تبدیل به زنی افسرده حال بشم .. زنی که یه تکه از وجودش در کنار عزیزانش جا ماند .. 

زنی که کمبود لمس مردش روح زندگیشو تیره و تار کرد ..... 

مستقل بودنمو باید دوباره بسازم ..   از این گرداب دوباره سر بلند کنم ......  شمع لذت بردن رو دوباره روشن کنم.. از شیرین زبانی های بچه هایم لذت ببرم ..

قبول کنم نبودن ها همیشگی نیست و اگر باشد بی علت نیست .....

 قبول کنم بخاطر افکارم خودم محیط خانه را به فاز بدخلقی میبرم..

 الشن و آیسانا در کنار باباشون خوشن ..ظاهرا کمبودهایی که من حس میکنم بیشتر فضا رو خراب میکنه ...

چقدر سخته پوست انداختن و دوباره متولد شدن

از دل من اما چه کسی نقش ترا خواهد شست

خواب دیدم  هوای بیرون بارانیه .. حس و حال هوای خوب بارانی سال های قبل وجودم رو پر کرده بود.. به همسری گفتم بریم تو هوای بارانی قدم بزنیم ......

از خواب بیدار شدم 

چه خواب تلخی بود .. انقدر  تلخ که باعث شد اشکم دربیاد و  گریه کنم برای بارانی که دیگر نیست و همراهش حس های خوب دیگر هم نیستن...

.

.

.

تقریبا در مرحله ریکاوری  هستم 

.

.

باید حالم خوب بشه

دلتنگی پدرانه

حاجی زنگ زده بود از رفتن خواهر به شمال ناراحت بود . میگفت زنگ بزنم بگم فلانی شمال نزدیک تره یا اینجا ! 

گفتم حاجی فراموش کردی تابستون اومده بودن دیگه .... با لحن خاصی گفت آره فراموش کردم ... از تابستون چندماه میگذره ؟

گفتم دو ماه....

گفت: بزار بچه هات بزرگ شن بعد میفهمی دو ماه دوری یعنی چی !

.....................................................

اولین بار بود که دلتنگیشو با عصبانیت بروز داد ...............

پدر ببخش فرزندی رو که خیلی دوستش داشتی و اون جایی رفت که دو ماه که هیچ .. دوریش به 6ماه و 7 ماه میکشه 

افکار متوحش

دیروز نمیخواستم از سرکار برم خونه ..برای اولین بار در همه این سالها،هیچ اشتیاقی برای رفتن نداشتم ... و هیچ جایی بغیر از رفتن به خانه هم  نیست که بخام برم

شب قبلش داشتم فکر میکردم  یمدت برم پانسیونی جایی بمونم ..... 

از این شرایط نبودن هاش خیلی خسته شدم .... 

دیشب تا ساعت دو و خورده  در پذیرایی نشسته بودم .. چقدر سکوت و تنهایی آخر شب دلنشینه و تنها فرصتیه که میتونم تنها باشم بدون حضور کسی البته اگر همسر مزاحم نشود .... 

اومد هرچی پرسید توچرا یه دفعه اینجوری شدی؟ چته .... جواب ندادم ....

 احتمال میدم بعد چند روز بحالت نرمال برگردم و این فکرا فروکش کنه .... درسته وابستگی زیاد به همسر خوب نیست ولی بخودم حق میدم بعد از یکسال و چندماه تنها بودن های تا اخر شب و نداشتن همصحبت غیر از بچه هایی که در عالم خودشونن انقدر بهم بریزم  .......

 دوست داشتن زیادش منو در برابر دور بودنهاش خیلی آسیب پذیر و خسته کرده 

روزهای بی رنگ

چند وقتیه حوصله اومدن به سرکارمو ندارم ... حوصله گوش دادن به حرف های همکار م........

-----------

دیروز تلفنی با مامان حرف زدم  با شنیدن صداش  و قربون صدقه رفتناش بغض راه گلومو گرفت ..... یه روزهایی قبل از بدنیا امدن بچه ها غرق خوشی بودم غربت برام معنا نداشت .. یه روزهایی خیلی درگیر بچه ها بودم و زیاد فرصت فکر کردن به دور بودن و دوری رو نداشتم ...... کم کم که دست و بالم باز تر میشه پی میبرم که باید یفکری برای پر کردن این تنهایی ها کرد......

خیلی وقتا یه حرف کوچیک همکار .. آغوش همسر .. یه صحنه از فیلم ... یه قسمت از ترانه در حال پخش حالمو دگرگون میکنه و اشک به چشمم میاره و سریع خودمو از چشم ها دور میکنم که کسی متوجه درد غربتم نشه ...

..................................

خدایا ممنونم که پسرمو به من دادی که همیشه مواظب منه ... حواسش بهم هست ...خدایا چه دریای محبتی تو دل پسرم جا کردی .....گاهی وقتا فکر میکنم الشن دعای مستجاب شده یه پیرزنی بود که بهش کمک میکردم و همیشه دعا میکرد خدا یه پسر بهت بده ....