یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

مادر

غم عجیبی ته دلم  نشسته .. هوای مادرم  به سرم زده ...  هوای رفتن سر مزارش 

پوست اندازی

حس نوشتن رو خیلی وقته از دست دادم هرچند خوب میدونم که با نوشتن میشه خودتو از قید خیلی حس ها آزاد کنی..

یکسال و چهار ماه از رفتن مادر میگذره . هنوزم هر روز صبح با یادش بلند میشم و شبها موقع خواب بهش فکر میکنم .. یجورایی به پذیرش رسیده ام و اینکه غم ها رو باید با شادی و خوشی جایگزین کرد و الا اختاپوس غم تو کل وجودت رخنه میکنه ... چه خوبه که یک مادر هستم و خودم رو مسئول شادی خونواده ام میدانم  و خوب میدانم روزی که حالم بد باشه براحتی  روز سه نفر دیگه رو هم خراب میکنم...

در زمینه همسر دارم رو خودم کار میکنم  احساس میکنم خیلی براش کم میزارم و به این آگاهی رسیدم که بطرز غیر واقع بینانه ای توقع دارم کامل و بی نقص رفتار کنه و حرف بزنه .. به این آگاهی رسیدم که من خودم خیلی عیب و ایراد دارم تو رفتارم ... ولی ازش انتظار دارم روزهای خوش زندگی ...روزهای جوونی و روزهایی که بچه ها همچنان کوچیک هستند بیشتر در کنارمون باشه و انقدر با کار خودشو از نا نندازه ولی ظاهرا تو این زمینه مسیرمون از هم جداست ..شاید خصلت مردانه اش و خرج و مخارج بالا تو این زمینه بی تاثیر نیست ولی در هر صورت یوقتایی ازش خیلی رنجیده خاطر میشم..

زندگی در غربت همچنان رنگ و بوی خودشو داره ... خیلی وقته یجورایی از زندگی بریده ام از وابستگی ها ..... دور بودن ها کار خودشو کرده ... آخر هفته های بدون دید و بازدید و بچه هایی که باید یجورایی بتونی حال و هواشونو خوب کنی ........ بعد رفتن مادر  مرگ  شیرین تر شده برام  نه اینکه بخام بممیرم نه ولی هراسی ندارم  واقعا خدا خیلی به  من لطف داشته و چیزی نیست که حسرت به دلش باشم.......

خواهرم نیمه شهریور مهاجرت کرد ..خواهری که خیلی باهم دوست بودیم ...

دلم میخاد یه شغل آزاد داشته باشم .. یه شهر آروم و باصفا .. حداقل طبیعتی باشه برای نفسی تازه کردن ..

خدایا شکر بابت آگاهی هایی که بهم دادی .. شکر بابت همسر خوبم و بچه هایی که روح و جان منند..

رفیق

سکوت و آرامش  رفیق های بامرام و التیام بخش روزهای سخت زندگی

غم با دل دیوانه من خویش شده ست

با رفتن مادرم تاریخ در همان سی ام شهریور عصر روز چهارشنبه متوقف شده است یک خلا ..فقدان بزرگ .. دقیقا مثل کودک شیرخواره ای که از سینه مادرش جدا شده همانقدر حیران و سردرگم ...... سال ها بود با هربار خداحافظی بوسه دیدار تا به قیامت را برگونه اش میزدم و سعی میکردم آخرین تصویر ها را با تمام جزئیات به ذهنم بسپارم و فکر نمیکردم خاک کردن جسمش انقدر درمانده ام کند.. 

 تنها دستاویزم مرور خاطرات بودنش هست خاطراتی که سعی می کنم با یادآوریشان رمقی برای ادامه زندگی پیدا کنم .. به عکس های قبلی ام نگاه میکنم و سعی میکنم یادم بیاد اونموقع چه حس و حالی داشتم که خنده بر لبم بود... 

 میشه دوباره با این خلا زندگی به حس و حال قبلش برگرده .. زندگی چقدر تلخه .. تکیه گاه بعدیمون پدره چقدر تلخه که داشتن اونم مانا نیست .. 

شکسته و غمگینم ..فلسفه زندگی مثل پتکی با رفتن مادرم بر شاکله آنچه ساخته بودم فروود اومده... 

به کتاب پناه بردم.. میخام بازم دویدنهامو شروع کنم .. به نماز ..قران و تسبیح زیر سر بالشتم .. به عکس مادرم ... پناهگاههایی که منو از اون تقویم و تاریخ شاید بتونن بکنن.... شاید بتونن روحی از من که زیر خاک کنار مادرم دفن شد رو احیا کنند. من هیچوقت ضعیف نبودم شکننده نبودم وابسته نبودم از خواب بیدار شدنم انقدر دردناکه ... زهرای مستقل نبودم بودنهایی بودند که نخ نامرئی بودنشان منو مثل کوه بار اورده بود و حالا میفهمم که اون وجود نورانی مقدس مادر و خانواده ام بود که منو نفوذناپذیر کرده بود... 

به عید فکر میکنم به اتاقی که خالی از وجود مادر است به الشن که همیشه دستان مادر رو میبوسید به واکنش دیدن عکس حک شده مادر بر سنگ سرمزارش ...

دوباره سبز می شویم

داستان تلخیست دیدار تا به قیامت

من  تو زندگیم  روزای پردرد و غم زیاد داشتم ولی هیچ کدوم قابل قیاس با غم از دست دادن مادر نیست ... انگارتازه معنی غم رو میفهمم .. احساس میکنم مثل گل پر برگ و باری بودم که یه دفعه کل وجودمو ازم گرفتن و شدم یه قلمه کوچیک و بی پناه  نه در دل خاک که در دل توخالی آب

خیلی از ماتمم به کسی نمیگم .. تو مراسم زیاد اشک ریختم ولی به خواهرام میگفتم احساس میکنم اینم یجور حق الناس هست منتقل کردن غم و ناراحتیت به بقیه اونایی که برا همدردی اومدن ..

خودم خیلی زخمی ام ولی به خواهرام دارم امید میدم ..دوباره سبز می شویم ..

جاده پر فراز ما ادامه داره .. مادرم سبکبال دنبال باقی سرنوشتش رفت و ما هنوز هستیم ...