یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

جریان زندگی

با اومدن دانشجوها  کارم فوق العاده زیاد شده و کمردرد.. یکی از استادای خیلی باسواد دانشگاه بطور ناگهانی فوت شده و بخاطر فروتنی و خوش اخلاقیشون همه ناراحتن و دانشجوهاش که میان بغض میکنن و گریه .....  مادر یکی دیگه از دانشجوهامون دستش به سیم برق لخت میخوره و فوت میشه ..... آشنای همکارم با 45درصد سوختگی با  داشتن بچه شیرخواره فوت کرده ....      چقدر مرگ بهمون نزدیکه و ما غافل ........

دارم یه قانونایی برا استراحت خودم میزارم مثلا دیگه با خودم عهد کردم تو خستگی کار خونه رو بیخیال شم .. بجاش اونروزو استراحت کنم و روز بعدش با انرژی مضاعف کارارو انجام بدم ...... مثل قبل دو سه ساعت پشت سرهم مشغول کارا نشم و وسطش بخودم استراحت بدم........ دو شبه سعی میکنم از 10شب مقدمات خواب رو فراهم کنم که تا 11شب بخواب بریم و کمبود خوابم جبران بشه...... اگه بشه خواب بعدظهر رو خیلی کوتاه کنم که فرصت زیادی برا روبراه کردن کارها و رسیدگی به بچه هام داشته باشم.... خلاصه به عنوان یه مادر-مدیر قوی خونه یکم تغییر سبک تو  زندگیمون  ایجاد کنم..

موضوع دیگه عصبانی شدن هام هست تصمیم گرفتم بیشتر  خودمو کنترل کنم .. مواظب حرفهام باشم و داد نزنم.........

گل پسرخان امروز روز پنجمه که  مهد میره که فعلا با آیسانا میره و مربیش که یه خانم مطلقه  با 3بچه  و مربی 10تا بچه (البته با شروع مهر قطعا تعدادشون زیادترم میشه)هست میگه رو پام دراز میکشه و اگه زمین بزارم گریه میکنه ،، فکر کنم علتش احساس عدم امنیت باشه چون صبح که بیدار شد دیگه بعدش نمیخوابه.... نمیدونم چرا باید بچه هامونو دست کسی بسپاریم که کلی مشکل اقتصادی و اجتماعی داره ! فعلا زیاد مثل پارسال حساس نیستم یکم خیالم راحت تره چون گل پسری بزرگتر شده ......... یکی از همکارام کلی سرحال و قبراق و ترگل ورگل یه  پسر 10ماهه ای داره میگه وقتی خونه مادرشوهرم هست همش بغلش میکنن ولی خونه خودمون اصلا بغلش نمیکنم و شاید تا یکساعت گوشه اتاق با خودش مشغوله ..بچه باید جوری بار بیاد که ادم بتونه به کارهاش برسه ... دیدم حرفش چقدر درسته برعکس من که تو خونه خیلی با بچه ها (البته الان بیشتر با الشن)  وقت میگذرونم و بازی و کتاب و .. . یه مربی هم میگفت بچه هایی که مادراشون تو خونه باهاشون زیاد بازی میکنن معمولا تمایلی به محیط مهد نشون نمیدن......... 

از هفته بعد آیسان جانم مدرسه میره .. خانم همسایمونم همون مدرسه معلمه یه راه حلمونم اینه که با اون تا خونه بیاد ..فکر میکردم آیسان تنهایی تو خونه نمونه ولی خودش میگه نه مامان کاری نداره میتونم!

تدارکات قبل مهر

از امروز قراره الشن یه تایمی رو مهد بره تا کم کم باز عادت کنه .. کاش زودتر زبون باز کنه و گزارش روزانه های مهد رو خودش بده .. آیسانا رو گفتم باهاش بره میگه نه من دیگه دوران مهدم تموم شده و دوست ندارم مهد برم..طفلک دیگه مهد زده شده

برا صبحانه و ناهار مهد الشن نشستم برنامه غذایی نوشتم .. چیزای باید باشه که پسرک بدغذام خودش بتونه برداره و بخوره.. نمیدونم چرا 3تا ازدندونای بالایش ساییده شدن و طفلک حتی نمیتونه گاز بزنه 

 5شنبه و جمعه هم موادغذایی فریزری رو آماده کردم ...اینجوری حداقل یکم از استرس تراکم کاری شروع مهر کم میشه 

دیروز موهای همسری رو سشوار زدم و حالت دادم .. با دیدن جای موهای ریخته  تو سرش با خودم گفتم  نمیدونم  کی و چجوری ریختن که فرصت نکردم خوب نوازششون کنم ..... خیلی درگیر بچه ها شدم و از خیلی چیزا غافل.......

مامان جان وضعیت پاهاش ناجورتر شده ظاهرا یه بار زمین خورده و برا رفت و برگشتش تا سرویس بهداشتی هم براش ویلچر گرفتن ....... حاجی (پدرم) دست و پاهاش بیحس میشه و دوباره یه عمل دیگه باید انجام بده ........ خیلی ناراحتشون شدم و از طرفی بخودم میگم دیگه اقتضای سنشون همینه .......

 نمیدونم  میشه گفت دختری که پدرش موقع خداحافظی  یواشکی اشکای خودشو پاک میکنه، عاقبت بخیر شده؟؟؟  هر بار که بهم زنگ میزنن صداشون حالت خاصی داره حالتی که فقط خاص دلنگرانی و دلسوزی یک پدر و مادر  میتونه باشه و من هربار موقع گفتن خداحافظی پشت تلفن چشمامو میبندمو باهاشون وداع میکنم ... نمیدونم دفعه بعدی برا شنیدن صداشون هست یا نه ....... ای داد از غربتی که سنگم کرد..

سفر

زندگیم یجورایی مثل یه  کوه مسیر زیگزاکی رو داره طی میکنه عید که میشه یه مسیر طولانی رو میریم زادگاه خودم و یه حال و هوای دیگه رو همراه بچه هام تجربه می کنیم و دوباره اینهمه راه خسته کننده رو برمی گردیم تا دوباره تابستون این مسیر رفت و برگشت تکرار میشه ...... رفتیم همش دنبال پسری بودم تا از پله ها نیوفته و بخودش آسیب نزنه . مامان وضعیتش نسبت به عید خیلی افت کرده بود افسوس که زیربار منت هاست مادری که 10تا بچه رو بزرگ کرده برا آبی که رو دستش بریزن نق و نوق میشنوه ......... پدرم عمل جراحی سختی رو پشت سر گذاشته بود و مثل همیشه من بیخبر ....... وضعیت خواهر مطلقه ام و دخترش هم ناراحت کننده بود............ خلاصه 5روزی زودتر برگشتیم. تو پروسه از شیر گرفتن پسری هستم  بماند که خودم چقدر ناراحت شدم و گریه کردم مثل تجربه جدایی ....همش توبغلم سرپا بودم و کمردرد گرفتم ........ اینم مثل سختیای دیگه تنهایی دارم سپریش میکنم........ مهر داره میاد و من پر از استرس ..........  ساعت خروج از مدرسه دخترکم که کلاس اول میره صبح ها 11و25 دقیقه میشه و ساعت خروج باباش 11 و45 که تا بخاد بره دنبالش حداقل نیم ساعتی تو مسیره ..........  پسری که باید مهد بزارم و با گریه هاش دلم میسوزه ........... و کارای خونه و.. که وقت سرخاروندنم برامون نمیمونه ......... خدایا کمکم کن 

احساسات این روزهایم

 دلشوره و اضطرابم سر هرمساله کوچیکی که مربوط به بچه هام باشه بالا میره.... پسرکم دیشب یکم لنگ میزد از ضبح که سرکارم همش دلشورشو دارم...... هرچقدر مقابل مسایل و مشکلات بزرگ خودم خیلی صبور و مقاوم بودم الان در مقابل مسایل بچه ها خیلی زود کم میارم .. هنگام مریضیاشون خیلی ناراحت میشم و کم میارم.... از اینکه بچه ها از خونه نشینی حوصله شون سر میره و جایی نیس که ببرمشون یا فرصتش کم پیش میاد..ناراحتشونم........ تراکم کاری خونه همچنان بالاست و خستگی هام..

مامانم باز مریضه هرسال اینموقع سیستم بدنش بهم میریزه .. تلفنی باهاش حرف زدم از تن صداش احساس کردم زیاد خوب نیس و یه غم عجیب و سنگین تو دلم نشست..

با همسری زیاد وقت نمیکنیم کنار هم باشیم دیشب بشوخی بهش گفتم باز رفتیم تو دوران عقد.. من وهمسر بعد عروسیمون تقریبا دو ماه همخونه نبودیم یعنی اون تو خوابگاه پسرا بود و منم تو خوابگاه دخترا .. یادش بخیر چه دورانی داشتیم بچه ها میگفتن باید تو کتابا بنویسن .. بعدش یه مدت رفتیم خوابگاه متاهلی یه فرش و یه تلویزیون داشتیم یادمه مادرشوهرمینا اومده بودن همسر رفته بود آب خنک و شربت گرفته بود بعدش یادمون افتاد اصلا لیوان برا پذیرایی نداریم.. دیگه کم کم دوتایی رفتیم وسایل و مثلا جهیزیه گرفتیم!

شیر خوردنای پسری خیلی اسیرم میکنه کلا وقت کافی برا انجام دادن کارامو ندارم.. شبا 1 میخابم و غیر بیدار شدنای  وقت و بیوقت از 6ونیم باید بیدار شم برم سرکار

دخترکمو میبرم کلاس ووشو ... بسیار زیاد علاقه و ذوق نشون میده و خوشحاله ..کاش میشد زودتر میبردمش هرچند روزای زوج دیگه فرصت استراحت بعد سرکارمو ندارم ولی از دیدن خوشحالیش منم انرژی میگیرم..

احساس میکنم از یه سنی به بعد ادم خودش نیاز به آرامش و استراحت  بیشتری داره در حالیکه  من تو سن 37 سالگی پسرکم هنوز 2سالشم نشده... وسالیان سال باید همراهیشون کنم و استرس درس و مشق و کار و بارشون .تا بسرانجام برسن..... استرس هایی که هیچوقت پدر و مادرای خودمون برامون نداشتن و ما مثل یه گل خودرو وسط کویر تنهایی غصه خوردیم و استرس کشیدیم  و تصمیم گرفتیم و پیش رفتیم .. قطعا اونایی که زود ازدواج و بچه دار شدن از این بابت خوشبخت تر و راحت ترن

خدایا کمکم کن که تکیه گاه همیشگیم بوده ای

عکس- خاطره

دیروز یه لحظه تو دستشویی چشمم افتاد به دمپایی های فسقلی قرمز رنگ پسرکم و دمپایی بنفش رنگ آبجی بزرگش که کنارش جفت شده بود .. دلم میخاست یه عکس ازشون بگیرم.. برا سالها بعدتر که این مهمانهای عزیز از خونمون کوچ میکنن وبقول دخترکم میرن سراغ خونواده دومشون و من شاید اونموقع حتی دلم برا جای خالی این دمپایی های کنارهم تو گوشه دستشویی تنگ بشه .....