یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

روز تولدم

20 مهر زوز تولدمه ... 

دیشب کنار پسرکم دراز کشیده بودم .. من واقعا با داشتن با یه دختر خیلی شیرین زبون که روحیه سرسختی داره و از پس مشکلاتش خوب برمیاد.. خیلی خوب با هم سن و سالانش و البته بزرگترا ارتباط برقرار میکنه و یه پسر خیلی خیلی مهربون و عاطفی که با یه نگاه متوجه ناراحتی تو صورتم میشه و میاد نوازشم میکنه  و همسری که خیلی منطقیه.. خیلی مهربونه .. غر زدنامو تحمل میکنه و خیلی دوستم داره احساس خوشبختی میکنم.

اینکه از خونواده ام دورم .. اینکه سالی دوبار میتونم مادر مریضمو ببینم  و پدر و برادرها و خواهرای مهربونمو ... اینکه آخر هفته ها  مجبورم بچه هامو جوری سرگرم کنم که شاد باشن و یاد خونه پدربزرگ و مادربزرگ نیوفتن .. اینکه تو همه سختیها دست تنهام ..  هیچکدوم، هیچکدوم دلیل خوب و کافی نیستن که شاد نباشم و احساس خوشبختی نکنم. 

خدایا ممنونتتم که شاکربودن در تنهایی غربت رو نصیبم کردی.

دلنگرانم

علی رغم اینکه الشن  روزی نهایتش 3ساعت تو مهد میمونه ولی موقعی که میرم دنبالش خیلی بیحاله و تو خونه هم بیحوصله و عصبی .... و البته همش بهم میچسبه ...

باباش با اینکه بزاریم خونه کسی موافق نیس و بقول خودش میگه معلوم نیس تو خونه چه غلطی میکنن و لی در هرصورت تو مهد مربیش بالاسری داره و ...........

خیلی خیلی ناراحتشم.. پسر کوچولوی مهربونم روز به روز لاغرتر و بی اشتهاتر میشه ........ انگار به بن بست خوردم نمیدونم چیکار کنم و همش میگم خدایا خودت راهی جلو پامون بزار ......


مادر

دیشب داشتم  تجسم میکردم تصویر مادرم  رو زمانی که  سالم بود و شاداب و سرحال  .. با چادر سفید گل گلیش و لبخند به لب اومده خونمون و آیسانا و الشن دور و برش شیطونی میکنن ..منم تو آشپزخونه مشغول کارامم.........

چقدر خوب میشد مامانم پیشم بود و سالم و گهگاهی درخونمونو میزد و وارد میشد و بچه ها از خوشحالی میپریدن بغلش......... افسوس مادرم حتی رنگ خونه منو  نتونست ببینه .زود بیمار و زمینگیر شد.........

روز اول مهر

طبق معمول روزای دیگه 5و ربع (6قدیم)  بیدار شدم و خوابم نبرد صبحانه آیسان رو آماده کردم و بیدارش کردم .. اصرار دارم حتما صبحانه بخوره و بعد بره مدرسه هرچند خودم بخاطر قرص. تیروییدم نمیتونم اونموقع صبحانه بخورم .. دیشب براشون کیک 3دقیقه ای درست کردم و کوکویی با مواد فلافل مانند که الشن هم راحت تو مهد برداره و بخوره ....... آیسان رو با ماشین رسوندم  مدرسه و خودش گفت مامان شما برو .. چقدر فکر میکردم با محیط جدید نتونه به راحتی کنار بیاد ..ظاهرا ااز اثرات باشگاه ووشو  بود که تابستون میبردمش و یوقتایی خودم نمیرفتم و باباش تا در باشگاه همراهیش میکرد و بعد از تموم شدن تایمش میرفت دنبالش  .. شایدم زیادی استرس دخترمو پررنگ کرده بودم 

ما ترکها یه ضرب المثلی داریم که میگه وقتی آب بیاد خودش راه  جریان خودشو پیدا میکنه... از 3سالگی آیسان فکر این روزاش بودم که مدرسه بره با توجه به تفاوت ساعت خروجش از مدرسه با ساعات کاری خودمون میخاد کجا بره ..یا شیفت ظهر بود تا ظهر کجا میمونه و ... خلاصه گذر زمان بهم یاد داد پیشاپیش غصه و فکر و خیال این چیزارو نکنم...... و شکر خدا همه این مسائل راه حلش پیدا شد.

طرفای 8 صبح الشن رو هم باباش برد مهد. 9زنگ زدم به مربی مهدش که گفت رو پام دراز کشیده و بلند نمیشه!  ساعت 11 پاس شیرمو گرفتمو رفتم دنبالش .. خیلی بیحال بود و معلوم بود گریه کرده .. خانمه خیلی سریع داد بغلمو و عذرخواهی کرد که بالا سرم شلوغه و باید برم.. باباشم براش آب نذاشته بود و ... دیدم طفلک بدنش از بی آبی داغه داغه و پوشکشم از صبح خشک مونده!  برعکس پارسال که باید جلو مهد بهش شیر میدادمو بعدش بغلم میگرفتمو  با ترس و احتیاط رانندگی میکردم خدارو شکر  امسال دیپه از شیر گرفته شده و  خودش رو صندلی میشینه و از این بابت خیالم راحته . 

بعدش با الشن رفتیم دنبال آیسانا ... خانمی که دیروز دخترش کلی گریه میکرد و وارد کلاس نمیشد امروز منو دید و خوشحال گفت دخترتونو دیدم ماشالا خیلی مستقله.. گفتم با دخترم دوست شه و خدارو شکر بعدش دخترم راحت رفت کلاس و ...

 رسیدیم خونه ؛ کیف الشن رو نگاه کردم اصلا دست به خوراکی هاش نزده بود حتما انقدر سرشون شلوغ بوده که فراموش کردن!!  همش بهم چسبیده بود کلی آب و شربت خورده و یکم از کوکوهاش بهش دادم تا سرحال اومد طفلک .. 

آیسانا هم عصبی بود الکی گریه میکرد تا اینکه فهمیدم معلمش دوتا از برگه های دفتر مشقشو بخاطر اینکه نوشته و پاک کرده بوده و ظاهرا کثیف شده بوده پاره کرده !! و اینم خیلی ناراحت بود و میگفت اصلا مدرسه نمیرم!! 

از اول میدونستیم معلمش سخت گیره ولی سخت گیری با اینکه احساسات و روحیه بچه رو اونم روز اول مدرسه اینجوری خراب کنی یه چیز دیگه ست!! فکرای مختلفی تو ذهنم اومد مثلا بجای اینکه  تو ی کلاس 40نفره یه معلم باتجربه و سخت گیر باشه بهتره یا اینکه تو کلاس 20 نفره خانم همسایه مون که پارسال تو مدرسه دیگه معلم کلاس سوم بوده و امسال به این مدرسه اومده و معلم کلاس اول شده؟؟ فردا با معلمش صحبت کنم یا نه ؟؟ آخرش به این نتیجه رسیدم شاید فعلا زود باشه قضاوت در مورد این معلم که خانم همکار همسرمم هست............

پاسم تا ساعت 12و ربع بود و تا  همسری  برسه  خونه ساعت 12و 20 شده بود و تا بیام برسم سرکارم نزدیک 20دقیقه به 1بود!! اگه همکارا بفهمن سریع زیرآب میزنن...... اومدنی الشن و البته آیسانا!! پشت سرم گریه کردن!! چه مادر خوشبختی! 

 الان سرکارم  هستم و حسابی خسته و البته ناراحت بیشتر بخاطر وضعیت الشن ...... این مهد خیرسرمون از مهدهای خوب اینجاست!! تا ساعت 3سرکارم ......بدیش اینه که با کشیدن ساعت ها به عقب مخصوصا در این استان و شهر  روزها خیلی کوتاه شده و پاییز که به وسطاش برسه ساعت 5 دیگه عملا شب میشه و هوا تاریک...... و من عملا کل روزو سرکار هستم ....

خدایا بازم شکرت که امسالِ این پوست کلفت از پارسالش بهتره

روز اول مدرسه آیسانا

خیلی حس عجیب و خاص و خوشحال کننده ایه اینکه ببینی دخترت 6سالش تموم شده و قدم در یک راه نورانی و سخت علم آموزی گذاشته ... دستشو گرفتم و باهم تا مدرسه پیاده رفتیم بهش تبریک گفتم و دخترک جانمم در جواب گفت منم مامان بهت تبریک میگم که روز اول داریم باهم میریم ....... 

من وقتایی که بچه ها رو حموم میکنم هربار میگم خدایا شکرت که زنده ام و اینبارم خودم بچه هامو شستم  خدا در جواب چی میگه خودش میدونه

امروزم خدارو شکر کردم که زنده هستم و دخترمو روز اول مدرسه همراهی کردم و کنارش بودم.