یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

قصه حجابم

دوران دانشجویی لیسانسم تو دانشگاه چادری  نبودم .. بیرون میرفتم تیکه زیاد مینداختن .. متنفر بودم از حرفهاشون.. همیشه بخودم میگفتم جوری رفتار کن که از کنار پسری رد میشی فکر کنه همجنس خودشی.. همیشه بخودم میگفتم من فقط مال یه نفر میشم پس حق ندارم بقیه مذکرارو نگاه کنم ... تو فک و فامیل پسری نبود که خواستگارم نباشه البته که من فقط یه قیافه خیلی معمولی داشتم.. دانشگاه رو همیشه حلقه مینداختم دستم چون تصمیمم این بود که اول از همه مستقل بشم سرکار برم خونه بگیرم و بعد ازدواج .. همیشه به دوستام میگفتن من وقتی ازدواج میکنم که عاشق بشم.. سر قضیه خواستگارای خوب خیلی با مامانم  حرفم میشد و یوقتایی زودتر از موعد به شهر دانشگاهیم برمیگشتم .. در واقع فراری بودم از خواستگار.  بعد کارشناسیم دوسالی که پشت کنکور کارشناسی ارشد موندم ( به علت تغییر رشته از زیست شناسی به روانشناسی) خیلی خیلی دوران دردناکی بود .. زنداداشم گفته بود حتما یه مشکلی داره که نمیخاد ازدواج کنه!!  تو اون دوران با دوتا پسر خیلی چت میکردم ولی هیچوقت حد و مرزها رو نشکستم حتی یوقتایی داداش کوچیکمم میومد چت هامو میخوند .. دوستای چتی خوبی برا هم بودیم ولی هیچوقت عکس و تصویری نفرستادم.. هنوزم یوقتایی دلتنگشون میشم ولی  دیگه گمشون کردم .... دوره ارشدم رو که به این شهر اومدم فقط یکبار با همسرم بخاطر دروس پیش نیازم همکلاسی شدم و تو همون دید اول خیلی ازش خوشم اومد جوری که وقتی به خوابگاه برگشتم برا دوستام تعریف کردم یه پسره هیکلی و سبزه و شوخ طبع .....  خلاصه سر یه 10هزارتومنی که برا کتاب قرار شده بود جمع کنه باهم در ارتباط شدیم .. اینم بگم از همون روزای اول 5تا پسر تو کلاسمون توجه خاصی بهم نشون دادن .. اونموقع دیگه تصمیم گرفته بودم دوره ارشدمو با چادر بگذرونم .. همشون سنمو 4-5سالی کمتر از سن واقعیم فکر میکردن.. طبق معمول توجهی نشون ندادم......... قصه اش طولانیه .. اینو میخام بگم که تو جلسه اول حرف زدنمون همسرم گفت برام مهم نیس چادر بپوشی یا نه ....... بعد ازدواج میخاستیم بریم خونه فامیلاشون میگفت چادر بپوشم .. فامیلاشون جورین که حتی تو عروسیا هم با مانتو و روسری میشینن و من دوبار که با تیپ عروسی تو مجالسشون رفتم خیلی شرمنده شدم بخاطر تیپ متفاوتم.. 

گذشت و گذشت تا بعد تولد آیسان یعنی چهارمین  سال زندگیمون گیر داد که میخام موهاتو بیرون بزاری .. مانتوی اندامی بپوشی .. من متاسفانه مانتوی اندامی و تنگ کم نپوشیده بودم ولی مربوط به دورانی بود که طرز فکرم فرق میکرد ..... چادرو بخاطرش کنار گذاشتم ..البته سرکارم هنوز چادری میام .... نمیدونم دقیقا تا چه حد و مرزی یه زن باید برا حفظ زندگیش تحت خواسته های همسرش رنگ عوض کنه . پریروز داشتیم میرفتیم بیرون شالمو عقب برد تا جای فرق سرم . گفت ببین چقدر اینجوری خوشکل میشی.. حق نداری بهش دست بزنی .. دست نزدم ولی به این فکر میکنم وقتی مرد غریبه ای بهم زل میزنه و بعد منو تو ذهنش با همسرش مقایسه کنه این یجور حق الناسه .. یعنی من سهمی تو بی توجهی احتمالی اون مرد نسبت به زنش داشتم... واقعا نمیدونم این حد از حساسیتم درسته یا نه ..... الان همه با تیپ و آرایش میرن بیرون ولی من طرز تفکرم جور دیگه ایه.. حتی آیسانا رو از الان بهش تلقین کردم آدم باید عاشق صورت خدادادی خودش باشه و زیباترین صورت وقتیه که پوستت رنگ و لعاب بخودش نداشته باشه ......... 

خواسته های همسرخان ناراحتم میکنه هرچند هیچوقت اجباری تو کارش نبوده  ولی ته دلم همیشه میگم کاش اینجوری نبود که از دیدن نگاههای نامحرم بقیه به همسرش لذت ببره! دردناکه.........

همسرم و دل بیحال من

همسرم رو خیلی دوست دارم  و بهترین رفیق زندگیمه با خصوصیاتی ناب و بینظیر...... این به کنار  ولی یه رفتارایی داره که باب میلم نیس  و از اونجایی که غرغرای 9ساله من تو این زمینه ها اثر نداشته کم کم بعنوان جزء تغییرناپذیر اخلاقش پذیرفته ام و دیگه سکوت میکنم در مقابلشون .. البته تا جاییکه بتونم 

یکی از این ویژگیاش زود خسته شدنه .. مثلا صبح سرکار بوده عصر خوابشو کامل داشته با ماشین دو ساعتی بیرون بریم و برگردیم دیگه بقول خودم وا میره از خستگی!  همینم شد که پارسال تو آزمایش چک آپش به دکتر گفتم آزمایش تیروئیدم براش بنویسه و خدا خواسته  دکتر تو چک آپ خودمم نوشته بود ( تو چک آپ معمولی آزمایش تیروئید نمینویسن) و معلوم شد بیماری هاشیموتو دارم و آقا سالم بودن شکر خدا. 

ویژگی دیگه اش که شاید با همین زود خسته شدنش در ارتباط باشه تنبلیشه .. زیاد بخودش زحمت نمیده .. خواب و استراحتش باید تو الویت باشه مخصوصا روزای تعطیل و ترجیح میده تو یه روز فقط یه کار انجام بده.هرچند اهالی این منطقه کلا زیاد اهل کار نیستن و بنظر من خیلی تنبلن 

ویژگی دیگه اش پشت گوش انداختن انجام کاراست مثلا یه اجاق گاز داریم که از پارسال که اسباب کشی کردیم تو بالکن گذاشتیم که بدون سقفه و همش بارون بهش زده از همون پارسال قرار شد بیاریمش تو اتاق و عکسشو تو دیوار بزاریم بفروشیم .. و هنوز که هنوزه این اتفاق نیوفتاده و آقا وقت ندارن!  یا دوچرخه آیسانا از پارساله لاستیکش کم باده و قراره ......... یا جای فنچ ها رو قراره هفته ای یه بار عوض کنه ولی انقدر امروز فردا میکنه که .... 

البته اینم بگم یه استثنایی این وسط هست که مجبور شده با قسط 4میلیونی که ماهانه میدیم از تابستون، اکثر روزا  بعد ظهرا میره با اسنپ و ماکسیم کار میکنه که بنوبه خودش کمردردشو تشدید میکنه و انجام بقیه کارا رو به موعدی نامعلوم موکول میکنه ....  

مورد دیگه زود عصبی و بداخلاق شدنشه در حالیکه قبلنا اصلا چیزی به اسم عصبانیت نداشت .. خیلی به آیسانا گیر میده و در مقابل حرفهای ساده من با تندی جواب میده که اینم بیشتر وقتا با میگرن و سردردش در ارتباطه  و احتمالا با وضعیت اقتصادیمون 

حالا چند هفته ایه کمردرد همیشگیش گاه و بیگاه هست .. یه هفته ایه سرماخوردگی با تب و لرز داشت و دیشبم دندون درد و سردرد میگرنی ....... خلاصه تصمیم گرفتم یه مدت کلا کاری به کارش نداشته باشم .. بیشتر سکوت کنم در مقابل بدخلقیاش .. پیام ندم .. زنگ نزنم ......... شاید یمدت اینجوری براش بهتر باشه .. نزدیک چهار هفته میشه که پیش هم درازم نکشیدیم ....... و همه اینا در یه  آرامش ظاهری داره سپری میشه


هوای برفی

اینجا که برف نیست ولی بادیدن تصویر اولین برف در اطراف شهر مادری به یاد قبلنا افتادم....... عاشق برف بودم .. دیدن درختای زیبای خیابونمون.. صدای راه رفتن توی برف ... برفهایی که رنگ خاک کفشهامونو میگرفتن بهش میگفتیم حلوا!! ..... بعدم با دماغ قرمز و صورت یخ زده وارد خونه میشدم .. همیشه پاهای یخ زدمو وسط پاهای گرم مامانم میزاشتم .. گاهی این تنها بهانه ای بود که نزدیک مامان باشم! هیچوقت نتونستم بدون خجالت مامانمو بوس کنمو بغل ! و هنوزم همینطوره..  وقتایی که سرما میخوردم حاجی لیموشیرین میگرفت خودش برام قاچ میکرد و میاورد ..... دلم خیلی تنگ شده برا دیدن حاجی و مامانم 

چند روز پیش الشن تلفنی با خواهرم  به زبون کودکانه خودش صحبت میکرد و بعدش یکدفعه زد زیر گریه .. گمونم اونم احساس دلتنگی کرد .. دیروز فهمیدم خواهرم بعدش از ناراحتی و غصه فشارش زده بالا! و کلی خودشم ناراحت شده ...... مهربان دلهایی که دور هستند  .......... کاش الشن هم مثل آیسانا بچه بی تفاوتی بود .. انقدر عاطفی و احساساتی نبود

یه خانم دکتری اینجا هست همشهریمه بعضی وقتا میاد بهم سر میزنه .. مجرده.. دیروز بهم میگفت بنظر من غربت از بدترین مریضی ها هم بدتره از فشارخون بالا  بدتره ..از قند و دیابت هم بدتره ....... البته که من جور دیگه ای فکر میکنم ..شایدم مجبورم جور دیگه ای فکر کنم .. بخاطر همسر و بچه هایم باید شاد باشم!

خلاصه هوای دلم برفیست و تنها تصورات بودن با عزیزانم نصیبم هست

الهی که کمر هیچ مردی راست نشه!

یکی از همکارامون 13سالش بوده که ازدواج کرده و 4تا بچه داره . شوهرشم همکارمونه.. مادرشم  اینجاست. خانمه بیماری تیروئید داره از نوع پیشرفته اش که ظاهرا نیاز به یددرمانی پیدا کرده .. یه مدتی شوهره به بهانه دکتر رفتن میرفت شهر دیگه که خواهراشم اونجان.. چند وقت پیش خواهرشوهره گفته بود زنت دیگه مریضه و بدرد نمیخوره و باید پوزه اش به خاک مالیده شه!!  

هفته پیش آقاهه بعد 17سال زندگی مشترک رفته اون شهر و شنبه که اومده سرکار دیگه چند روز خونشون نرفته .. پریروز خانمش اومده ازش خبر بگیره دیده گوشی آقای همسر زنگ خورد و مرده با عشوه گفت سلام عزیزم.. تو خواب خوش بودی نخواستم بیدارت کنم گل من!! ......... بعدم میگه خانم جان ببین (عکسای تو گوشی رو نشونش میده)  برادر و زن برادر و خواهر و خواهرزاده هامو به همراه خانمم (خانم سوگولیه دوم) بردم هتل و شیرینی دامادیمو!!! بهشون دادم ...... بلههههههههه به همین راحتی به همین پرروییییییییی و  وقاحت عکسای روبوسی و بغلی خودشو با خانم صیغهههههههههه ایه دوم به این بدبخت نشون میده!

چقدر راحت خانم اول رو مچاله کرده ...... به بهانه مریضی که اصلا ناتوانش نکرده .. زمینگیرش نکرده... مُسری نیس........ فقط یه پرکاری تیروئید! مادرش اومد پیشم و کلی درد و دل و گریه و گفت که با دل پاکم برا خواهرشوهره نفرین کنم !! که زندگی اینارو بهم ریخته..... صبح آقاهه رو دیدم کت و شلوار مرتب و شیک و پیک کرده بود! یاد حرفهای وبلاگ اینک (https://inak.blogsky.com/) در مورد چند همسری افتادم.. بله اون خانم دومه که 5ساله از همسرش طلاق گرفته هم باید بطریقی نیاز جنسی و عاطفی و مالیش برطرف شه ولی گناه پسرک 3ساله این آقا چیه که یک هفته ست باباشو ندیده و با کوچکترین صدایی از جاش بپره که بابا اومد!! بابایی که فیلش یاد هندستون کرده  

مادره بهم گفت الهی که کمر هیچ مردی راست نشه(منظورش این بود که به امنیت خاطر برسه حالا از نظر مالی و .. هرچند اینا وضع مالی خیلی خیلی خیلی متوسط دارن) .. مرد کمرش راست شه شلوارش دوتا میشه!

عمل جراحی مادرم

مامانم بستری شده و قراره امروز یا فردا مفصل زانوشو عمل کنن (آرتروپلاستی یا همون تعویض مفصل زانو)..

دیروز عصر خواب بودم و خوابای عجیب غریب زیاد دیدم ..  بهش زنگ زدم  و پشت تلفن دلداریم داد!! که نگران نباش عمل سختی نیست و انشالا بعد عمل خودم بهت زنگ میزنم!!. بزور جلوی بغضم رو گرفتم که متوجه ناراحتیم نشه. این عمل برا کسی که سکته مغزی کرده و فشارخون بالا و دیابت داره  قاعدتا به این راحتی ها نیست ......... فرسخ ها دور از مادرم پشت میزکارم نشسته ام و کاری از دستم برنمیاد ... چشمامو میبندمو بهش فکر میکنم ..تو خیالم صورت و دستاشو میبوسمو و میگم انشالا بسلامتی عملت تموم میشه ......... کاری تو غربت از دستم برنمیاد .. حتی نمیتونم برم بهش سر بزنم......  

مادرم بخدا میسپارمت