یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

تنگنایِ دل

چقدر دلم تنگ شده برا  حاجی و مامان جانم

جوری شدم که  شبا میخام بخوابم همش تصور میکنم که پیششونم  و تو دلم صداشون میکنم .. حس میکنم صدام یجورایی بهشون میرسه و اونا هم حسش میکنن!

همیشه اینموقع سال دلتنگیام به پیک خودشون میرسن.. سه ماه و اندی از آخرین دیدارمون میگذره از آخرین باری که بوسیدمشون و بغلشون کردم...... بابای خوبم..... مادر مهربانم .......


مرد کوچکم با دل بزرگش

دیروز الشن مریض و تب دار طرفای 5عصر رو پام دراز کشیده بود. در باز شد و آیسانا و باباش از مدرسه اومدن.  ظاهرا کلاس اولی ها یه طرحی دارن که هرکسی نوشتن اسمشو یاد گرفت یه خورکی برا بقیه بچه ها میاره . آیسانا از تو کیفش یه شکلات کاکائویی در آورد و داد دست الشن ...... انگار دنیا رو بهش دادن .. خیلی خوشحال شد و بلند شد نشست.. انگار نه انگار که چند لحظه پیش، از تب بیحال افتاده بود .. آیسانا بهش گفت: الشن به منم شکلات میدی؟

الشن یه تیکه خیلی کوچیک برا خودش برداشت و در حالیکه بقیه اشو به آیسانا میداد میگفت بُزُرگ . بزرگ (یعنی تیکه بزرگ رو به آیسانا دادم) 

الشن جان مهربونم آگاهانه تیکه بزرگ شکلاتی  رو  که مورد علاقه اش هم هست به آبجیش داد. واقعاً دل این پسرک دریای مهربونیه 

مطب دکتر

دیروز بعد آزمایش خون و سونوی گردن که 5شنبه انجام داده بودم رفتم مطب دکتر.. یه خانم دکتر مجرد که مطبش فوق العاده شلوغه و حتی بنر زدن که اگه کمتر از 3ساعت نمیتونید تو نوبت بشینید کلا بیخیال نوبت ویزیت بشید ...... بخاطر شغل و محل کارم اکثر دکترا منو میشناسن ..به منشی خودمو معرفی کردم و بلافاصله خانم دکتر اجازه دادن که برم ..... برعکس اکثر دکترا مطب شیک و پیکی داره با 3تا دستیار .. و البته برعکس ظاهری غُدّی که همه ازش میترسن خیلی خوش برخورد و متواضع بلند شد و دست داد باهام و آخرشم با کلی  اصرار پول ویزیت رو که 52هزار بود برگردوندن بخودم .. تصور کردم آیسانا هم بزرگ بشه و تو همچین جایگاهی قرار بگیره و موقع بیرون اومدن از مطبش با دیدن اونهمه مریضی که تو نوبت بودن حس خوبی داشتم از اینکه بخاطر جایگاه شغلی حداقل از نشستن تو صفای طولانی مطب دکترا راحتم اونم با وجود الشن که خیلی اینجور جاها اذیت میکنه.. 

شکر خدا گفت مشکل تیروئیدم با قرصا تحت کنترله و برا شهریور99 دوباره وقت ویزیت داد. از شنبه تا 4شنبه ناشتا و حداقل یکساعت قبل از صبحانه باید قرص بخورم و روزای 5شنبه و جمعه حس خیلی خوبی دارم از اینکه محدودیتی تو تایم صبحانه ندارم... چقدر سلامتی خوبه 

از یکماه پیش سمت چپ کمرم درد میکنه و الان ماهیچه پامم یکم بیحس میشه باید بازم دکتر برم.. 

دیشب به همسری میگفتم من کلا زیاد اهل غصه خوردن  نیستم یعنی فو ق العاده مثبت نگرم وهمینکه بدونم راه حلی وجود داره برا اون مشکل جوش نمیزنم و تنها نقطه ضعفم مشکلاتی بود که برا بچه ها پیش اومد تو قضیه پرستار آیسانا و مهد الشن و اذیتایی که شدن خیلی غصه خوردم خیلی خیلی زیاد ..... 

اگه بشه باشگاهمو راه بندازم خیلی خوب میشه .. تو دهه چهارم زندگی مواظب نباشی کم کم بیماریهای مختلف خودشونو نشون میدن... همسری میگه عضو گروه کوهنوردی بشم چون شدیدا عاشق کوهنوردیم ولی خوب فعلا با الشن فسقلی و انبوه کارای خونه واقعا خیلی سخته بخام تو برنامه هام ورزش رو جا بدم..بعد 6سال تازه امسال تونستیم یه برنامه تلویزیونی رو دنبال کنیم! واقعا به هرکی میگفتیم وقت نمیشه تلویزیون ببینیم باورشون نمیشد!


پسرک شاد و مهربونم

بلاخره بعد مدتها امروز که رفتم اِلشن رو از مهد بیارم خیلی خوشحال و خندون بود و خنده هاش منو هم شارژ کرد. هرچند تو خونه پسر شادیه و کافیه یه آهنگ کوچیک پخش بشه بلند میشه میرقصه براش.. خدارو شکر امسال کلا بردنش با باباشه و من مثل پارسال شاهد گریه کردناش نیستم که خیلی دلمو به درد میاورد.

الشن رو واقعا فرشته مهربونیا میبینم .. انگار خدا تو دلش یه دریای بزرگی از مهربونی قرار داده  و رسالتش اینه که با همه مهربون باشه ..... 

هیچ حسادتی نداره براحتی خوراکی و اسباب بازی به بچه های همسن و سالش میده ... شهر مادریم که رفته بودیم دل همه رو با مهربونیاش آب کرده بود  .. اگه بغل یکی از داداشام بود و داداش دیگه ای از در میومد تو .. میخاست که همزمان یه دستش رو شونه یه دایی و دست دیگه اش رو شونه دایی دیگه اش باشه .. با بوس کردناش حاجی رو خسته کرده بود.. وسط شیرخوردن یه دفعه بلند میشد و میرفت مامانمو بوس میکرد و میومد و باز چندین بار اینکارشو تکرار میکرد  و معلومه چه دلتنگیایی بعد اومدنمون تو دلشون جا گذاشت.

از همون نوزادیش یه حس مهربونی  خاصی تو حالت صورتش احساس میکردم. حتی خونواده باباش رو که زیاد اهل محبت کردن به بچه ها نیستن رو با رفتارش مجبور کرده که بغل و بوسش کنن.. اینسری پدربزرگ پدریش که اومده بود همش رفت سرشو چسبوند به سر بابابزرگه و بوس و نوازشش کرد تا اینکه دیدم خنده بابابزرگه بلند شد و بغلش کرد.

پسرک 2ساله من مرتب میاد دستامو میبوسه .. لپمو میگیره.. کافیه یه ذره حالت چهره ام غمگین باشه سریع متوجه میشه میاد با صدای آروم میگه مامان.. مامان و بوسم میکنه.. ببینه دراز کشیدیم میاد میگه ماساژ و پشتمو ماساژ  (بقول خودش پاساژ) میده .. چیزی رو به آیسانا نده و ببینه ناراحت شده سریع بهش میده و اینا همه نقطه ضعفیه تو دست آیسانا که هروقت بخاد اذیتش کنه میگه دیگه آبجیت نیستم یا میگه باهات قهرم و باعث میشه طفلک بزنه زیر گریه ..

الشن پسر ناخواسته ای بود که دلمون نمیخاست زنده بدنیا بیاد ولی شکر خدا که با اومدنش  لذت مادربودن رو  فهمیدم و واقعا از خدا چیز دیگه ای نمیخام جز سلامتی و عاقبت بخیریشون و همیشه میگم اگه الان بمیرم تو دلم هیچ آرزویی نمونده..


پی نوشت: یکی از دندونای جلوییش تو 18ماهگیش حالت هلالی پیدا کرده بود فکر کردم تو مهد شکسته .. چند وقت پیش دندون کناریشم همینطور حالت ساییدگی پیدا کرد .. 4شنبه بردمش پیش دندانپزشک اطفال ..گفت پوسیدگی زودرس دندان داره و 6تا دندون بالاییش خراب شده! اگه بخاین درستش کنین باید بیهوش بشه و  هزینه هر دندونش 800هزاره و راه حل دیگه اش قطره ایه که از کانادا سفارش میدم و جلوی پوسیدگی بیشترو میگیره ولی ظاهر بدی به دندون میده و اون قسمت پوسیدگی کامل سیاه میشه.. شبش خیلی براش ناراحت شدم و کلی گریه کردم..

حس های خوب


 اولیش اینکه سرکار بودم یه جمله ساده متفاوت از همیشه با پیامک برام اومد : 

" دوستت دارم عزیزم.. دوستت دارم خوشکله" 

 و این  یعنی اینکه این لحظه عمیقا بهم فکر کرده و به یادم بوده.... نشانه خوبیه که داره از لاکش بیرون میاد. (البته دوستت دارم چیزی نیست که هر روز بهم نگیم ولی با پیامک طعمش بیشتر بود)


دومیش اینکه دیشب پسرکمون بلاخره اولین جمله اشو گفت : " ماماسی پِشین (مامانی بشین)" انقدر با آیسان ذوق زده شدیم که همش میخاستیم بازم تکرار کنه و آخرش آیسانا خیلی توقعش رفته بود بالا .. همش میگفت الشن بگو " بابا آب داد!"


من هدفم از نوشتن بیشتر خالی کردن حس های منفی درونیمه  چون هیچوقت عادت به درد و دل با کسی ندارم حتی با صمیمی ترین دوستام .. دیروز یه کارگاهی بودم استادش میگفت خاطرات خوبتونو پررنگ کنید بزارید جلو چشمتون رژه برن تا حس های خوبشون بهتون برسه .. یادتونه اولین دفعه ای که همسرتون، دستتونو  محکم تو دستاش گرفت و فشار داد چه حسی داشتین؟ چشماتونو ببندین تجسم کنید برا خودتون .. هنوزم انرژی خوبش کل وجودتونو پر میکنه... خلاصه این شد که  الان خواستم این حس های خوب رو با نوشتن برا خودم هایلات کنم