یک نفر زمینی

غربت ghorbat

یک نفر زمینی

غربت ghorbat

دور شدن از همسر

اولین عید بعد آشنایی با همسر که میخاستم برای تعطیلات عید به خونمون برم موقع بستن چمدانم کلی گریه کردم.. هم اتاقی هام می خندیدن بهم ... اونموقع به این فکر می کردم که هم دوری از همسری که اونموقع هنوز همسرم نبود برام سخته هم دوری از عزیزانم.. اینجا باشم دلم برای خانواده ام تنگ می شود از طرف دیگر نمیتونستم بیخیال عشق و عاشقی مان بشوم........

دیشب داشتم آخرین وسایل چمدانم را میبستم همسری بیرون بود دلم خیلی گرفته بود از اینکه قراره از ش دور بشم... هنوز بعد 11 سال اون حس و حال رو داشتم .. منتظر بودم مثل هر شب طرفای 1شب بیاد خونه و سرش غر بزنم که حداقل امشب رو زودتر میومدی که دیدم نیم ساعتی زودتر اومد.. خونه نیمه تاریک بود و بچه ها خواب. خوب معلوم بود که حس و حال اونم دست کمی از من نداره.... تو ماشین کلی گریه کرده بود و کنار هم باز هم اشک ریختیم .......

چه حس خوبیه یکی برا دور شدنت گریه کنه......

یاد فنچ های آیسانا افتادم که هراز گاهی  یه راهی از قفس پیدا می کنن و میان بیرون و بعد کمی اینور و آنور پریدن دوباره خودشون برمیگردن رو همون قفس میشینن و دنبال راهی برای برگشت به دنیای کوچیک خودشون.

انصافا سرنوشت هم خوب دست و بال منو بست .. خوب محدود شدم به یک خانواده به 3نفر آدم ...... نه دوستی .. نه همسایه ای.. نه آشنایی ... نه خواهری نه برادری .


دوحس متناقض

آخرای شب سمت راستم روی تخت الشن دراز کشیده بود و دستش تو دستم بود و پایین تخت آیسانا با کمی کسالت روی بالشت خودش خواب رفته بود و دستم در دستش بود. در یک لحظه دو نیمه شدن قلبم را حس کردم. در یک آن هم حس آرامش عجیب  از وجود  الشن  را داشتم و هم حس نگرانی از بی حالی آیسانا! 

از خدا فقط سلامتی و عاقبت بخیری هردوشونو خواستم. چقدر خدا مهربونه که دوتا جواهر بهم امانت داده ....


تلخی های دوری

تلخی های دوری یجور دیگه داره روی خودشو بهم نشون میده 

داداش بزرگم عمل قلب باز داره ... امروز بستریش کردن ولی خواسته که من و اون خواهرم که دوریم خبردار نشیم!

ای خدای تنهایی ها دست خودت سپردمش..

آخرای اسفند قرار شد با بچه ها برم شهر خودم. مطمئنا رفتن راه به این دوری حتی با هواپیما و قطار به همراه دو بچه ی شیطون سخته  ولی خودمم به یه مدت دوری از همسر نیاز دارم. هنوز دل چرکینم! چقدر سختم که کدورتها سفت و سخت به دلم میچسبند و  به این راحتی ول کنم نیستن.

روزهای بی لبخند

 از بعد مسافرت تابستان هر وقت گفت دوست دارم ..گفتم دروغ نگو ...... گفتم باور نمی کنم ...... گفتم تو عمل ثابت نکردی ....... 

دیروزم گفت و گفتم ...... گفت طرف بزرگ ترین اشتباه ها رو می کنه و ...  تو خیلی بزرگش کردی 

خلاصه یه بحث کوچولو کردیم و گرفتیم خوابیدیم برا استراحت عصرونه 

بیدار که شدم  حرف نزدم و حرف نزد.  بعد که خواست بره سرکارش گفت برات دوتا چایی ریختم  و آخر شبم با یه پیتزای بزرگ اومد!

آیسانا میگه مامان خیلی وقته رو لبات خنده نمی بینم !

 تصمیم گرفتم آخر شبا بجای اینکه از خودم برا الشن قصه بگم تایم کتاب خوندن رو به همونزمان موکول کنم. دیشب شروع خوبی بود. از اینکه مثل زمان آیسانا وقت نمی کنم براش کتاب بخونم ناراحتم.. 

مادرم

مامانم تو بیمارستان بستریه ... قلبم داره از جاش کنده میشه 

کاش میشد دستمو دراز کنم و ضریح مقدس وجودشو زیارت کنم