-
جریان زندگی
چهارشنبه 27 شهریور 1398 11:25
با اومدن دانشجوها کارم فوق العاده زیاد شده و کمردرد.. یکی از استادای خیلی باسواد دانشگاه بطور ناگهانی فوت شده و بخاطر فروتنی و خوش اخلاقیشون همه ناراحتن و دانشجوهاش که میان بغض میکنن و گریه ..... مادر یکی دیگه از دانشجوهامون دستش به سیم برق لخت میخوره و فوت میشه ..... آشنای همکارم با 45درصد سوختگی با داشتن بچه...
-
تدارکات قبل مهر
شنبه 23 شهریور 1398 11:23
از امروز قراره الشن یه تایمی رو مهد بره تا کم کم باز عادت کنه .. کاش زودتر زبون باز کنه و گزارش روزانه های مهد رو خودش بده .. آیسانا رو گفتم باهاش بره میگه نه من دیگه دوران مهدم تموم شده و دوست ندارم مهد برم..طفلک دیگه مهد زده شده برا صبحانه و ناهار مهد الشن نشستم برنامه غذایی نوشتم .. چیزای باید باشه که پسرک بدغذام...
-
سفر
دوشنبه 11 شهریور 1398 13:13
زندگیم یجورایی مثل یه کوه مسیر زیگزاکی رو داره طی میکنه عید که میشه یه مسیر طولانی رو میریم زادگاه خودم و یه حال و هوای دیگه رو همراه بچه هام تجربه می کنیم و دوباره اینهمه راه خسته کننده رو برمی گردیم تا دوباره تابستون این مسیر رفت و برگشت تکرار میشه ...... رفتیم همش دنبال پسری بودم تا از پله ها نیوفته و بخودش آسیب...
-
احساسات این روزهایم
دوشنبه 17 تیر 1398 13:04
دلشوره و اضطرابم سر هرمساله کوچیکی که مربوط به بچه هام باشه بالا میره.... پسرکم دیشب یکم لنگ میزد از ضبح که سرکارم همش دلشورشو دارم...... هرچقدر مقابل مسایل و مشکلات بزرگ خودم خیلی صبور و مقاوم بودم الان در مقابل مسایل بچه ها خیلی زود کم میارم .. هنگام مریضیاشون خیلی ناراحت میشم و کم میارم.... از اینکه بچه ها از خونه...
-
عکس- خاطره
یکشنبه 12 خرداد 1398 11:56
دیروز یه لحظه تو دستشویی چشمم افتاد به دمپایی های فسقلی قرمز رنگ پسرکم و دمپایی بنفش رنگ آبجی بزرگش که کنارش جفت شده بود .. دلم میخاست یه عکس ازشون بگیرم.. برا سالها بعدتر که این مهمانهای عزیز از خونمون کوچ میکنن وبقول دخترکم میرن سراغ خونواده دومشون و من شاید اونموقع حتی دلم برا جای خالی این دمپایی های کنارهم تو گوشه...
-
دَری...وَری
شنبه 14 اردیبهشت 1398 13:39
خستگی هایم بیش از حد زیاد شده پشت سرشم زودعصبی شدنهام.. البته بیشتر با همسر.. بخودم قول داده ام با بچه هایم مهربان باشم جز یوقتایی که سر دخترکم داد میزنم که اونم خیلی کم پیش میاد.. پریروز و دیروز یکی از دوستای مجردم مهمانم بود.. با خودم فکر میکردم مجردی چقدر خوبه اونم برا کسی که بی کسه و دست تنها.. یکی از همکارام...
-
مهمان
سهشنبه 10 اردیبهشت 1398 13:19
قب ل اومدن مهمون اونم یکی از اعضای خونوادم حس خوبی ندارم همینطور که قبل رفتن به پیششون حس خوشحالی ندارم شاید علتش بهم خوردن آرامشم بعد دیدارها باشه.. بعدشه که یادم میوفته چقدر ازشون دورم چجوری از ریشه هام کنده شدم.. بچه هام از محبت نزدیک ترین فامیلاشون محروم هستن و خیلی چیزای دیگه.. حاجی(پدرم) نزدیک دو هفته مهمانمان...
-
غم
سهشنبه 3 اردیبهشت 1398 12:14
وقتی پسرک 18ماهه ام رو مهد میزارم و موقع جدا شدن بهم میچسبه و گریه میکنه وجودم سرشار از غم میشه .. پسرک بینهایت مهربون و خنده روی من ..
-
حس همسری
چهارشنبه 21 فروردین 1398 12:29
داشتم آرشیو وبلاگ یه خانومی رو میخوندم که بعد 20سال زندگی مشترک زن دومی وارد زندگیش شده بود.. نمیدونم چرا با خوندن خاطراتش انگار اون احساس های بد رو داشتم تجربه میکردم.. یاد دیشب افتادم همسرم از لحن بدم شاکی بود .. میگفت از موضع طلبکارانه حرف میزنم... خودم درگیر پسری بودم و آخرای آشپزی رو سپردم بهش و با سه بار توضیح...
-
خودِ الانم
سهشنبه 20 فروردین 1398 11:46
خیلی درگیر دخترک و پسرکم شدم.. خسته و درگیر کار و زندگی.. دلم لک زده برای نوشتن از خودی که به معنای واقعی زیر لگدهای وقایع روزانه، وظایف مادرانه و تنهایی های غربت کمرنگ شده.. باورم نمیشه زمانِ آخرین هایم.. آخرین باری که مرتب باشگاه میرفتم.. آخرین باری که تصمیم داشتم دکترا بخونم... آخرین باری که شب را راحت خوابیدم .....