-
انتقام از نوع خرید سکه !
دوشنبه 28 بهمن 1398 12:57
6ماهیه که اداره کف گیرش به ته دیگ خورده و اضافه کار و ... نداده .. پریروز یه پرداختی داشتیم .. تصمیم گرفتم به همسر نگم و یکم روش بزارم و یه ربع سکه بگیرم. حالا نمیدونم این تصمیمم در انتقامه کار روز زن هست یا نه ولی با خودم فکر میکنم اگه به پس اندازهای مخفیانه ادامه میدادم در کل بنفع هردومون بود و خیلی تا الان سود کرده...
-
روز زن.. روز مادر
یکشنبه 27 بهمن 1398 08:26
پریشب داشتم ظرفهارو میشستم نمیدونم چی شد فهمید روز بعدش روز مادر هست اومد همینجوری محکم بوسم کرد و گفت روزت مبارک خانممم. کسی نیستم که چشمم دنبال هدیه و .. باشه مخصوصا وقتایی که دستش تنگ باشه. مثلا مهرماه روز تولدم بود از بیرون شام گرفت و قرار شد بعد هدیه تولدمو بده و هنوز قراره... البته کم پیش نیومده از این موارد و...
-
مرتیکه زباله جمع کن
دوشنبه 21 بهمن 1398 10:29
تو محله ما مرد و زن و کودکان زیادی میان برا زباله گردی و نونشو از راه جمع کردن مواد بازیافتی در میارن.... یه مرتیکه ایه که سرشو با چفیه میپوشونه یه پسربچه ای هم بعضی وقتا همراهشه و اونم ظاهرا کارش همینه. محله ما قیمت یک واحد آپارتمان کمتر از 450 نیست با کرایه ماهیانه بالای 1تومن .. حالا نمیدونم این مرده نگهبان خونه...
-
دیوار سنگی
یکشنبه 20 بهمن 1398 08:03
یکی از خواهرام کلیپی از منو و خودش و آبجی کوچیکه که اونم از خونواده دوره درست کرده بود با ترانه " دو پنجره گوگوش" ....... چقدر حالم دگرگون شد با دیدنش ..... چند بار دیدم........ تو تستای روانشناسی ، مکانیزم دفاعی من از نوع سرکوب کردن خیلی بالاست که شاید بخاطر نوع زندگی که داشتم طبیعی باشه و گاهی وقتا با یه...
-
زبان مادری
یکشنبه 29 دی 1398 13:28
چقدر تفاوته بین حرف زدن و درد و دل کردن و بیان احساسات و ارتباط برقرار کردن به زبان مادری با همسر ..صمیمی ترین فرد زندگیت.. و با فرزندانت و دوستان و همکاران با حرف زدن به زبان مصنوعی غیر مادری با لهجه و رنگ و بویی خارج از فرهنگی که باهاش بزرگ شدی.... وقتایی که خیلی دلتنگم ناخودآگاه به زبان مادری حرف میزنم! آیسانا تا...
-
گریزی به گذشته
یکشنبه 15 دی 1398 11:30
داشتم کتاب " یادت باشد" رو میخوندم ناخودآگاه یاد خاطره یکی از خواستگاری هام افتادم. کنکور کارشناسی ارشدمو داده بودمو منتظر جوابش بودم. سخت از خواستگارا فراری بودمو هیچ تمایلی به ازدواج نداشتم دوست داشتم مستقل باشم سرکار برم بعد .. تابستان سال 87 بود و من نزدیک 26 سالم بود.. اطرافیان براشون قابل درک نبود چرا...
-
شکلات زندگی
یکشنبه 15 دی 1398 11:08
خدا بعد سختی های بزرگ کردن دخترکم یه شکلات خیلی بزرگ و شیرین و خوردنی و تمام نشدنی تو زندگیم قرار داده و اونم اِلشن پسریه منه
-
مادر - دختری
شنبه 14 دی 1398 11:36
دخترکم چهارشنبه از مدرسه اومده بود سرکارمرفتم کارگزینی مدارک استعلاجیمو تحویل بدم گفت مامان چقدر با همکارات خوش اخلاقیو تو خونه که رفتیم ازم پرسید مامان چرا سرکارت انقدر سرحالی ولی تو خونه نه؟؟!پی نوشت: یوقتایی ازم میپرسه مامان خوشبحالت.. چجوری انقدر صبورین؟؟ در کمال خودخواهی دلم میخاد دخترکم این صفاتش مثل خودم باشه...
-
تاریخ روز... تفکر
شنبه 14 دی 1398 08:17
برا ما مردمی که مطالعه و تحقیق و تفکر منطقی نداریم و نهایت شاهکارمان ادغام چندتا پست اینستاگرامی و در دهان گذاشتن لقمه جویده و آماده سرمشق های یه عده دیگه ست طبیعیه که در یک روز با شنیدن مهم ترین خبر سیاسی کشور بین موج شادی و موج غم اسیر باشیم و تنها راه دفاع از احساساتمون و اثبات حقانیتش فحش و توهین و ناسزا به گروه...
-
رویا پردازی و دلتنگی
چهارشنبه 11 دی 1398 10:14
فروید چقدر خوب گفته که با خواب و رویاپردازی تا حدی از نیازهامون ارضا میشه ........ دیشب عجیب دلتنگ خواهرم که تهرانه شدم .. فقط چشمامو بستمو تصور کردم پیش همیم دستامون تو دست همه و غرق در آرامش محضیم .......... خدا خیلی دلتنگم خیلی خیلی خیلی...........
-
آیسانای من
چهارشنبه 11 دی 1398 09:54
دیشب داشتم دوران 6ساله زندگی آیسانا رو تو ذهنم مرور میکردم .. همش برام تلخ بود .. یجورایی خودمو بدهکار آیسانا میدونم ...... از 5 روزگیش مراقبت کامل ازش بعهده ام بود کسی نبود کمکم کنه .. بچه خیلی گریه کنی بود تا 3ماه تمام تو خونه زندانی بودم اصلا نمیشد باهاش جایی بریم بسکه گریه میکرد .. بخاطر بی تجربگی خودم نتونست سینه...
-
یلدای98
شنبه 30 آذر 1398 13:09
یلدای بی دور همی هم میتونه شاد کننده باشه؟ یلدا با تبریکات تلفنی پدر و مادر و کسایی که امشب خاص به یادت هستن میتونه دلتنگ کننده نباشه؟ بخاطر شاد کردن دخترکم امشبم شاد خواهم بود .. آرایش خاص .. لباسای زیبای جشن و عکسایی که نشون بده یلدا بهونه ایه برا خوش بودن کنار همونایی که برات عزیزن.دوستای عزیز وبلاگیم یلداتون...
-
خودمو زندگیم
چهارشنبه 27 آذر 1398 08:38
قبلنا آیه ای در قرآن با مضمون "شیطان عمل های زشت را در نظرشان زیبا جلوه داد " برام خیلی غیرقابل فهم بود .. چجوری میشه که عمل زشت تو نظر آدم زیبا جلوه کنه ! با گذشت سالها تو زندگی خودم برام معنی شد و خیلی وقتا تو ذهنم تکرار میشه .... مصداقش اومد تو زندگی خودم. آیه " مانند دوره جاهلیت با آرایش و خود آرایی...
-
پرنده های قفسی
شنبه 23 آذر 1398 08:00
چند هفته ایه با وجود سرماخوردگی آیسانا، آخر هفته ها رو مجبور شدیم خونه نشین بشیم. دیروز عصر خیلی دلم گرفته بود به همسری گفتم شنیدی که میگن " پرنده های قفسی عادت دارن به بیکسی" ...... گفت : خوب؟؟گفتم خوب اون پرنده های قفسی ماییم دیگه ..حضرت آقا فرمودن : فکرای منفی نکن!مامان خانم من قبلنا هروقت میگفتیم حوصله...
-
در مقابل بدی، نیکی کنید
دوشنبه 18 آذر 1398 08:27
از وقتیکه از کارگزینی دانشگاه برام نامه اومد که یکساعت بدون پاس از دانشگاه خارج شدم متوجه شدم که همکارام پشت سرم خیلی ور ور کردن. اون نامه که شکر خدا با تایید رئیسم و حراست دانشگاه بایگانی شد. پارسال یکی از همکارام که به مادمازِل مشهوره ( یمدت بی سرویس بود و با اینکه هم مسیر نبودیم میبردمو میرسوندمش) سر یه قضیه کاری...
-
تنگنایِ دل
شنبه 9 آذر 1398 13:45
چقدر دلم تنگ شده برا حاجی و مامان جانم جوری شدم که شبا میخام بخوابم همش تصور میکنم که پیششونم و تو دلم صداشون میکنم .. حس میکنم صدام یجورایی بهشون میرسه و اونا هم حسش میکنن! همیشه اینموقع سال دلتنگیام به پیک خودشون میرسن.. سه ماه و اندی از آخرین دیدارمون میگذره از آخرین باری که بوسیدمشون و بغلشون کردم...... بابای...
-
مرد کوچکم با دل بزرگش
چهارشنبه 6 آذر 1398 12:23
دیروز الشن مریض و تب دار طرفای 5عصر رو پام دراز کشیده بود. در باز شد و آیسانا و باباش از مدرسه اومدن. ظاهرا کلاس اولی ها یه طرحی دارن که هرکسی نوشتن اسمشو یاد گرفت یه خورکی برا بقیه بچه ها میاره . آیسانا از تو کیفش یه شکلات کاکائویی در آورد و داد دست الشن ...... انگار دنیا رو بهش دادن .. خیلی خوشحال شد و بلند شد...
-
مطب دکتر
دوشنبه 27 آبان 1398 09:48
دیروز بعد آزمایش خون و سونوی گردن که 5شنبه انجام داده بودم رفتم مطب دکتر.. یه خانم دکتر مجرد که مطبش فوق العاده شلوغه و حتی بنر زدن که اگه کمتر از 3ساعت نمیتونید تو نوبت بشینید کلا بیخیال نوبت ویزیت بشید ...... بخاطر شغل و محل کارم اکثر دکترا منو میشناسن ..به منشی خودمو معرفی کردم و بلافاصله خانم دکتر اجازه دادن که...
-
پسرک شاد و مهربونم
شنبه 25 آبان 1398 13:38
بلاخره بعد مدتها امروز که رفتم اِلشن رو از مهد بیارم خیلی خوشحال و خندون بود و خنده هاش منو هم شارژ کرد. هرچند تو خونه پسر شادیه و کافیه یه آهنگ کوچیک پخش بشه بلند میشه میرقصه براش.. خدارو شکر امسال کلا بردنش با باباشه و من مثل پارسال شاهد گریه کردناش نیستم که خیلی دلمو به درد میاورد. الشن رو واقعا فرشته مهربونیا...
-
حس های خوب
چهارشنبه 22 آبان 1398 10:47
اولیش اینکه سرکار بودم یه جمله ساده متفاوت از همیشه با پیامک برام اومد : " دوستت دارم عزیزم.. دوستت دارم خوشکله" و این یعنی اینکه این لحظه عمیقا بهم فکر کرده و به یادم بوده.... نشانه خوبیه که داره از لاکش بیرون میاد. (البته دوستت دارم چیزی نیست که هر روز بهم نگیم ولی با پیامک طعمش بیشتر بود ) دومیش اینکه...
-
قصه حجابم
سهشنبه 21 آبان 1398 10:48
دوران دانشجویی لیسانسم تو دانشگاه چادری نبودم .. بیرون میرفتم تیکه زیاد مینداختن .. متنفر بودم از حرفهاشون.. همیشه بخودم میگفتم جوری رفتار کن که از کنار پسری رد میشی فکر کنه همجنس خودشی.. همیشه بخودم میگفتم من فقط مال یه نفر میشم پس حق ندارم بقیه مذکرارو نگاه کنم ... تو فک و فامیل پسری نبود که خواستگارم نباشه البته که...
-
همسرم و دل بیحال من
دوشنبه 13 آبان 1398 09:35
همسرم رو خیلی دوست دارم و بهترین رفیق زندگیمه با خصوصیاتی ناب و بینظیر...... این به کنار ولی یه رفتارایی داره که باب میلم نیس و از اونجایی که غرغرای 9ساله من تو این زمینه ها اثر نداشته کم کم بعنوان جزء تغییرناپذیر اخلاقش پذیرفته ام و دیگه سکوت میکنم در مقابلشون .. البته تا جاییکه بتونم یکی از این ویژگیاش زود خسته شدنه...
-
هوای برفی
یکشنبه 12 آبان 1398 07:44
اینجا که برف نیست ولی بادیدن تصویر اولین برف در اطراف شهر مادری به یاد قبلنا افتادم....... عاشق برف بودم .. دیدن درختای زیبای خیابونمون.. صدای راه رفتن توی برف ... برفهایی که رنگ خاک کفشهامونو میگرفتن بهش میگفتیم حلوا!! ..... بعدم با دماغ قرمز و صورت یخ زده وارد خونه میشدم .. همیشه پاهای یخ زدمو وسط پاهای گرم مامانم...
-
الهی که کمر هیچ مردی راست نشه!
چهارشنبه 24 مهر 1398 08:33
یکی از همکارامون 13سالش بوده که ازدواج کرده و 4تا بچه داره . شوهرشم همکارمونه.. مادرشم اینجاست. خانمه بیماری تیروئید داره از نوع پیشرفته اش که ظاهرا نیاز به یددرمانی پیدا کرده .. یه مدتی شوهره به بهانه دکتر رفتن میرفت شهر دیگه که خواهراشم اونجان.. چند وقت پیش خواهرشوهره گفته بود زنت دیگه مریضه و بدرد نمیخوره و باید...
-
عمل جراحی مادرم
سهشنبه 23 مهر 1398 10:14
مامانم بستری شده و قراره امروز یا فردا مفصل زانوشو عمل کنن (آرتروپلاستی یا همون تعویض مفصل زانو).. دیروز عصر خواب بودم و خوابای عجیب غریب زیاد دیدم .. بهش زنگ زدم و پشت تلفن دلداریم داد!! که نگران نباش عمل سختی نیست و انشالا بعد عمل خودم بهت زنگ میزنم!!. بزور جلوی بغضم رو گرفتم که متوجه ناراحتیم نشه. این عمل برا کسی...
-
روز تولدم
شنبه 20 مهر 1398 11:54
20 مهر زوز تولدمه ... دیشب کنار پسرکم دراز کشیده بودم .. من واقعا با داشتن با یه دختر خیلی شیرین زبون که روحیه سرسختی داره و از پس مشکلاتش خوب برمیاد.. خیلی خوب با هم سن و سالانش و البته بزرگترا ارتباط برقرار میکنه و یه پسر خیلی خیلی مهربون و عاطفی که با یه نگاه متوجه ناراحتی تو صورتم میشه و میاد نوازشم میکنه و همسری...
-
دلنگرانم
چهارشنبه 17 مهر 1398 08:17
علی رغم اینکه الشن روزی نهایتش 3ساعت تو مهد میمونه ولی موقعی که میرم دنبالش خیلی بیحاله و تو خونه هم بیحوصله و عصبی .... و البته همش بهم میچسبه ... باباش با اینکه بزاریم خونه کسی موافق نیس و بقول خودش میگه معلوم نیس تو خونه چه غلطی میکنن و لی در هرصورت تو مهد مربیش بالاسری داره و ........... خیلی خیلی ناراحتشم.. پسر...
-
مادر
سهشنبه 2 مهر 1398 10:16
دیشب داشتم تجسم میکردم تصویر مادرم رو زمانی که سالم بود و شاداب و سرحال .. با چادر سفید گل گلیش و لبخند به لب اومده خونمون و آیسانا و الشن دور و برش شیطونی میکنن ..منم تو آشپزخونه مشغول کارامم......... چقدر خوب میشد مامانم پیشم بود و سالم و گهگاهی درخونمونو میزد و وارد میشد و بچه ها از خوشحالی میپریدن بغلش............
-
روز اول مهر
دوشنبه 1 مهر 1398 14:36
طبق معمول روزای دیگه 5و ربع (6قدیم) بیدار شدم و خوابم نبرد صبحانه آیسان رو آماده کردم و بیدارش کردم .. اصرار دارم حتما صبحانه بخوره و بعد بره مدرسه هرچند خودم بخاطر قرص. تیروییدم نمیتونم اونموقع صبحانه بخورم .. دیشب براشون کیک 3دقیقه ای درست کردم و کوکویی با مواد فلافل مانند که الشن هم راحت تو مهد برداره و بخوره...
-
روز اول مدرسه آیسانا
یکشنبه 31 شهریور 1398 14:35
خیلی حس عجیب و خاص و خوشحال کننده ایه اینکه ببینی دخترت 6سالش تموم شده و قدم در یک راه نورانی و سخت علم آموزی گذاشته ... دستشو گرفتم و باهم تا مدرسه پیاده رفتیم بهش تبریک گفتم و دخترک جانمم در جواب گفت منم مامان بهت تبریک میگم که روز اول داریم باهم میریم ....... من وقتایی که بچه ها رو حموم میکنم هربار میگم خدایا شکرت...